1 او را خواهی، بگیر یک دم کم خود در عالم او کی رسی از عالم خود
2 هر دم گویی که من ملولم چه کنم ای بی معنی دعوی او و غم خود
1 گفتی به شب آیمت [که] بیگاه شود باشد که زبان خلق کوتاه شود
2 بر خفته کجا گذر توانی کردن کز بوی خوش تو مرده آگاه شود
1 این راز درونی مشمر کاری خرد کاین جای نه صاف می گذارند و نه دُرد
2 دنیاداری و آخرت خواهی برد آن به باشد چو آخرت خواهی مرد
1 هر چند کسی نیست که هست الّا او باید که تو فرق بینی از خود تا او
2 با او بودن خوش است لیکن بی خود بی خود بودن خوش است لیکن با او
1 تا بتوانی ضد خداوندی گیر با صبر بکوش و کنج خرسندی گیر
2 خواهی که همیشه نیک باشد کارت از بد ببُر و به نیک پیوندی گیر
1 آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را ز یقین نشان ندادند و شدند
2 آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر برو نهادند و شدند
1 گفتم که شبی با تو توانم دم زد؟ ابرو ز سر خشم خم اندر خم زد
2 گفتم بخرم به زر وصالت روزی لعلی بگزید و گوهری برهم زد
1 گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود وآن چیز که خیر تست او آن فرمود
2 سبحان چو تو را حساب خواهد کردن شاید گفتن تو را که سلطان فرمود
1 ای گشته لبت آتش جان را تریاک آب چشمم ببرد عالم همه پاک
2 آن دل که ز دست من برون رفت چو باد در پای تو افتاد به خواری در خاک
1 در هر هوسی دل نگران کوشیدن با خود بودن بود در آن کوشیدن
2 دانی که به ترک خویشتن گفتن چیست از بهر مراد دیگران کوشیدن