1 هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد وز عقل درون خویش خرمن دارد
2 داند به یقین که باغبان زحمت خار از بهر گلاب و گل و گلشن دارد
1 آنجا که عنایت خدایی باشد فسق آخر به زپارسایی باشد
2 و آنجای که قهر کبریایی باشد سجّاده نشین کلیسیایی باشد
1 او را خواهی، بگیر یک دم کم خود در عالم او کی رسی از عالم خود
2 هر دم گویی که من ملولم چه کنم ای بی معنی دعوی او و غم خود
1 شش پنج کسی زند که بازی داند و اندازهٔ کوتاه و درازی داند
2 از چشمهٔ معرفت کسی آب خورد کاو عبرانی و ترک و تازی داند
1 گفتم اثری از غم تو می باید وآنگه پس از آن اگر بمیرم شاید
2 گفتا هوسی به خاک می بنمایی غم دست به خون چون تویی نالاید
1 اشکم ز دو دیده تا به دریا برسد این نالهٔ من تا به ثریّا برسد
2 این گریه به خنده گردد و سوز به سور گر بار دگر عروهٔ وثقی برسد
1 می آید و بی دل دو هزار از چپ و راست می دید نهانی که که افتاد و که خاست
2 برطرف کمر نبشته از زر سطری کافغان شما ازین میان خواهد خاست
1 تا آتش رخسار تو را دود نبود روزیم به بوسه ای نبودم خشنود
2 اکنون که شد از آتش رویت پردود بسیار پشیمان شوی و نبود سود
1 آن خط که از آن ماه دل افروز دمد بر رغم من خستهٔ دلسوز دمد
2 تا شب دمد از روز مرا آسان است زان می ترسم که از شبم روز دمد
1 آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را ز یقین نشان ندادند و شدند
2 آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر برو نهادند و شدند