1 از صدق دل مرده جهان بین گردد مر صادق را کار به آیین گردد
2 صدق اریابی به هر بهاییش بخر کان سرّ است که کفر از او دین گردد
1 یار آمد و گفت خسته می دار دلت دایم به امید بسته می دار دلت
2 ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته می دار دلت
1 لعلش که دو صد گنج نهانی دارد منشور بقای جاودانی دارد
2 زان بر لب او سبزه دمیده است که او سرچشمهٔ آب زندگانی دارد
1 در بندگیت عار بود آزادی شاگردی عشق تو به از استادی
2 با درد تو خود چه قدر دارد درمان آنجا که غمت بود چه باشد شادی
1 کامل صفتی راه فنا می پیمود ناگه گذری کرد به دریای وجود
2 یک موی زهست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر زنّار نمود
1 روی تو که مَه را زخود افزون ننهد سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد
2 آورد خطی به گرد وی تا خوبی از وی همه عمر پای بیرون ننهد
1 از دوست به هر رهگذری می پرسم وز هر که بیابم خبری می پرسم
2 تا دشمن بدسگال واقف نشود در دل وی و من از دگری می پرسم
1 در خاک نگه کند چو با ما نگرد از غیرت آنکه دیده بر ما فکند
2 زان به نبود که ما کنون خاک شویم تا بو که بدان بهانه بر ما نگرد
1 عاشق چه کند چو دل به دستش نبود مفلس چه سخا کند چو هستش نبود
2 ای حسن تو را شرف زبازار من است بت را چه محل چو بت پرستش نبود
1 ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست
2 شکر تو به سالها کجا دانم گفت عذر تو به عمرها کجا دانم خواست