خطی که بر آن عارض از اوحدالدین کرمانی رباعی 37
1. خطی که بر آن عارض چون مه کردند
زان خط دل صد سوخته گمره کردند
...
1. خطی که بر آن عارض چون مه کردند
زان خط دل صد سوخته گمره کردند
...
1. هم آه من سوخته کاری بکند
وین جور تو را چرخ شماری بکند
...
1. از عشق تو جان من جنون می بیند
در سینهٔ من ازو سکون می بیند
...
1. دل چون دل من غمزده نتواند بود
صد واقعه برهم زده نتواند بود
...
1. عاشق چه کند چو دل به دستش نبود
مفلس چه سخا کند چو هستش نبود
...
1. مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود
سودای تو از دل حزینم نرود
...
1. گر عکس رخت زدیده بگسسته شود
از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود
...
1. کامل صفتی راه فنا می پیمود
ناگه گذری کرد به دریای وجود
...
1. روی تو که مَه را زخود افزون ننهد
سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد
...
1. من بندهٔ آنم که دلی برباید
یا دل به کسی دهد که جان افزاید
...
1. از رنگ رخش گل به فغان می آید
وز لعل لبش شکر به جان می آید
...
1. گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید
مشک از سر زلف سیهت شاید چید
...