1 انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهی تا کی باشی حریص را همچو رهی
2 خاک در بی نیاز اگر دریابی بر تارک آرزو بنه تا برهی
1 در عالم دون دلِ کسی یافته نیست کاندر تف غم به سالها تافته نیست
2 تا کی گویی سیه گلیم است فلان مسکین چه کند به دست خود بافته نیست
1 گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور بنیوش چنان که گویمت زان سان خور
2 بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
1 در می نگرم زنیک و بد هیچ نیم وز جملهٔ این داد و ستد هیچ نیم
2 با من چو تو باشی همه خود می باشم ورنه من بیچاره به خود هیچ نیم
1 آن شاه که او ملک تواند بخشید جز اشرف دین ملک که داند بخشید
2 شاهی که به سهو می ببخشد شهری از بهر خدا دهی تواند بخشید
1 مجروحان را دوا و مرهم تو دهی محرومان را ملک مسلّم تو دهی
2 از تو کششی هست یقین می دانم تقصیر زکوشش است آن هم تو دهی
1 ای زندگی من و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
2 تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو
1 در عشق توام هر نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس
2 در تنهایی که یار باید صد کس کس نیست مرا هیچ کس اندوه تو بس
1 با دل گفتم صحبت شاهی کم گیر چون سر بنهاده ای کلاهی کم گیر
2 دل گفت تو خوش باش که من آزادم کردی دیکی و خانقاهی کم گیر
1 گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم گر ننوازی چاکر معزول توَم
2 با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که به هر دو کار مشغول توَم