1 درویش چو صابری است کامش بادا مَه چاکر، خورشید غلامش بادا
2 هر درویشی که قوت یومش باشد گر کدیه کند خرقه حرامش بادا
1 خطها که خدت را به مصاف آمده اند تا ظن نبری که از گزاف آمده اند
2 رخسار تو کعبه گشت قومی زحبش پیرا من کعبه بر طواف آمده اند
1 آنی که سهیلی به یمن می بخشی یا تازه گلی را به چمن می بخشی
2 گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه جان تو منم مرا به من می بخشی
1 هم آه من سوخته کاری بکند وین جور تو را چرخ شماری بکند
2 در[د] دل و آب دیده و آه سحر کاری نکند این همه؟ آری بکند
1 [چندین مخور افسوس] که نتوان دانست می باش به ناموس که نتوان دانست
2 خالی شو و از سر تکلّف برخیز پای همه می بوس که نتوان دانست
1 ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من وی هجر تو غایت پریشانی من
2 من خود بروم ولیک هرگز نرود از خاک درت نشان پیشانی من
1 از عشق تو جان من جنون می بیند در سینهٔ من ازو سکون می بیند
2 در یک حالت دو ضد آرام و جنون جان و دل من نگر که چون می بیند
1 ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن
2 نومید مشو از در او باز نگرد در می زن و سر نیز تقاضا می کن
1 تا ظن نبری که من دوی می بینم هر لحظه فتوحی به نوی می بینم
2 جان و دل من جمله بُوی می دانم چشم و سر من جمله بُوی می بینم
1 سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است
2 یک دل چه بود که بوسه ای از دو لبش صد جان ارزد بدان خدایی که یکی است