1 عاشق چه کند چو دل به دستش نبود مفلس چه سخا کند چو هستش نبود
2 ای حسن تو را شرف زبازار من است بت را چه محل چو بت پرستش نبود
1 مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود سودای تو از دل حزینم نرود
2 من خود رفتم ولیک خونابهٔ چشم تا دامن عمر زآستینم نرود
1 گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود
2 شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت اندرو خسته شود
1 کامل صفتی راه فنا می پیمود ناگه گذری کرد به دریای وجود
2 یک موی زهست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر زنّار نمود
1 روی تو که مَه را زخود افزون ننهد سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد
2 آورد خطی به گرد وی تا خوبی از وی همه عمر پای بیرون ننهد
1 من بندهٔ آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان افزاید
2 وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسی است در ملک خدا اگر نباشد شاید
1 از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید
2 چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب در دهان می آید
1 گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید مشک از سر زلف سیهت شاید چید
2 بر رهگذری که خرّم آیی و روی دامن دامن گل زرهت شاید چید
1 آن شاه که او ملک تواند بخشید جز اشرف دین ملک که داند بخشید
2 شاهی که به سهو می ببخشد شهری از بهر خدا دهی تواند بخشید
1 بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار یا در کف پای تو بمالم رخسار
2 انگار که سنگ پایمال است رخم یا دست مرا شانهٔ چوبین پندار