1 عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت داود زبور خواند کر خشم گرفت
2 از بیشه به بازار بیامد شیری موشی به دکان پیله ور خشم گرفت
1 افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
2 سیماب زنخدان تو آورد غمباد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
1 امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا فرمان است
2 نامرد بود که او نسازد با کس آن کس که بساخت با همه مرد آن است
1 من بندهٔ آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان افزاید
2 وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسی است در ملک خدا اگر نباشد شاید
1 گر فخر به من نمی رسد عار اینک ور نور به من نمی رسد نار اینک
2 گر خانقه و خرقه و شیخی نبود ناقوس و کلیسیا و زنّار اینک
1 خود را به هوس مدار در پای دریغ ترسم که شوی غرقه به دریای دریغ
2 فرمان برو بر دریغ مگذار جهان زان پیش که سودت نکند وای دریغ
1 عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت
2 زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت
1 چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است
2 تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک است دگرها هیچ است
1 آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست بر شرع وفا و سیرت راست کجاست
2 آن چشم که عیب دیگران بیند هست چشمی که به عیب خویش بیناست کجاست
1 دل چون دل من غمزده نتواند بود صد واقعه برهم زده نتواند بود
2 تا شربت عالم نشود خونابه قوت من ماتمزده نتواند بود