1 از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید
2 چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب در دهان می آید
1 گر یک نفس از نیستی آگاه شوی بر هستی خود [به] نیستی شاه شوی
2 تو حاضر غایبی از آن بی خبری گر غایب حاضر شوی آگاه شوی
1 گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود
2 شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت اندرو خسته شود
1 بر سینه زنان از هوس و جامه دران چون شیفتگان جامه به هر جا مدران
2 رخساره به خون دیده می شوی ولیک مگذار که آلوده شود جامه در آن
1 آنها که ندانند حقیقت زمجاز مشغول نمازند به شبهای دراز
2 من فارغ از آنم که درین خلوت راز یک لحظه نیاز به زصد سال نماز
1 من عشق تو را به صد ملامت بکشم گر آه کنم به جان غرامت بکشم
2 گر عمر وفا کند جفاهای تو را آخر کم از آن که تا قیامت بکشم
1 زنهار در آن دو چشم مخمور نگر واندر لب همچو نوشش از دور نگر
2 بر دست گرفت نور باروی چو ماه یعنی که بیا نور علی نور نگر
1 هر چند که در خورد توام می دانی خون مژه پرورد توام می دانی
2 دلسوختهٔ عشق توام می بینی ماتم زدهٔ درد توام می دانی
1 بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار یا در کف پای تو بمالم رخسار
2 انگار که سنگ پایمال است رخم یا دست مرا شانهٔ چوبین پندار
1 دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس دردی است به اتّفاق چندانک مپرس
2 دستی که به دامن وصالت زدمی بر سر زدم از فراق چندانک مپرس