دوش از سر پای یار از اوحدالدین کرمانی رباعی 13
1. دوش از سر پای یار با من بنشست
باز از سر دست عهدم امروز شکست
...
1. دوش از سر پای یار با من بنشست
باز از سر دست عهدم امروز شکست
...
1. عشق تو به عالم دل آمد سرمست
صد جام شراب بی نیازی در دست
...
1. شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باد به دست
...
1. دل را خطری نیست سخن در جان است
جان افشانم که وقت جان افشان است
...
1. [چندین مخور افسوس] که نتوان دانست
می باش به ناموس که نتوان دانست
...
1. امروز که یار من مرا مهمان است
بخشیدن جان و دل مرا فرمان است
...
1. دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است
رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است
...
1. سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است
آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است
...
1. افسوس که دیدهٔ نکوبینت نیست
چشمی به عیوب خوش فروبینت نیست
...
1. در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست
در بتکده ها صلیب و زنّارم نیست
...
1. در عالم دون دلِ کسی یافته نیست
کاندر تف غم به سالها تافته نیست
...
1. آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا برد ای ناداشت
...