1 دردا که به هرزه زندگانی بگذشت وندر شب غم روز جوانی بگذشت
2 افسوس که عمرم که ازو هر نفسی صد جان ارزد به رایگانی بگذشت
1 عمری که به یاد این و آن می گذرد گویی باد است در خزان می گذرد
2 برمی گذری تو از جهان چون شب و روز می پنداری که این جهان می گذرد
1 در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب
2 ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته و خانه خراب
1 خواهی که رسی به کام برگیر دو گام یک گام زکونین و دگر گام زکام
2 اندر ره حق خواجه کم آید زغلام یک بندهٔ پخته به که صد خواجهٔ خام
1 شد عمر خراب زار رو برنامد صد روز فرورفت و غرض برنامد
2 دردا که به غربیل وفا عالم را سر برکردیم و عمر بر سر نامد
1 آنها که زاسرار الهی مستند در گلشن او دستهٔ گلها بستند
2 مانند جنید و بایزید و حلّاج در گوشهٔ خاطرم هزاران هستند
1 گر بر سر بحر علم بینا گردی ور زانک نظیر ابن سینا گردی
2 تا گرد مراد خویشتن می گردی می دان به یقین که دیر بینا گردی
1 تا کی سخن حال مشوّش گویم تا چند حدیث یار سرکش گویم
2 زآن پیش که شب حدیث شب خوش گوید آن به که به اتفاق شب خوش گویم
1 بی قدر دلا چو خاک کو خواهی شد در آتش حرص و آرزو خواهی شد
2 اینجا چو تمام داده ای عمر به باد آنجا به کدام آبرو خواهی شد
1 هر چند که عقل داری و دیده و هوش ایمن مشو و به دیگران پرده بپوش
2 آنجا که قضا بر تو کمین بگشاید نه دیده به کار آید آنجا و نه گوش