1 چون از پی دلبر دل شوریده برفت وز غایت آرزوش دزدیده برفت
2 دانست که گرد دوست ماند برهد خون گشت چو قطره قطره از دیده برفت
1 در دست زمانه سخت مظلومم من ورنه چه سزای خطّهٔ رومم من
2 با صد هنرم هزار غم باید خورد یا رب که چه محروم و چه محرومم من
1 هر لحظه دلم در طلب دلداری هر دم بودم با دگری بازاری
2 شد عمر زدست و برنیامد کاری آری چه کنم چنین نهادند کاری
1 چون معترفم بدانچ سرمستی هست در حضرتت افلاس و تهیدستی هست
2 من آن توم تو را چه باشد هیچی تو آن منی مرا همه هستی هست
1 گر می خواهی که روز و شب گردی شاه باید که زننگ خلق گردی آزاد
2 زینها نشود هیچ خرابی آباد مشتی دونند که خاکشان بر سر باد
1 بی روی تو گرچه رهگذر جای گل است ما را نه غم باغ و نه پروای گل است
2 گر دست برم بی تو سوی گل، بادا در چشم من آن خار که در پای گل است
1 «اوحد» تو به جای غصّه ای صد می کش چون نیک نمی شود تو هر بد می کش
2 بر خاک درش چو سر بدادی بر باد بر گردن خود بار سر خود می کش
1 پیوسته چو باشی تو به بازی مشغول هرگز بر حق نباشدت هیچ قبول
2 انگار که امروز قیامت برخاست گویند چه کرده ای، چه گویی تو فضول
1 از شمع یقین «اوحد» از آن بی نوری کاندر طلب از خدمت و حرمت دوری
2 در وقت سماع اگر تو را وجدی نیست چون لذّت آن نیافتی معذوری
1 از بند خود ار دلم رهایی یابد شک نیست در آن که روشنایی یابد
2 یا رب تو مرا زخلق بیگانه بکن تا با تو دل من آشنایی یابد