1 خیزیم و ره قافلهٔ غم بزنیم پا بر سر ملک هر دو عالم بزنیم
2 خار منی و تویی زره برگیریم تا بی من و تو من و تو یک دم بزنیم
1 خواهی که رسی به کام برگیر دو گام یک گام زکونین و دگر گام زکام
2 اندر ره حق خواجه کم آید زغلام یک بندهٔ پخته به که صد خواجهٔ خام
1 در پای غمش چو سر بیندازی هان یا با غم او هیچ نیاغازی هان
2 آنجا که سری جز به سری نفروشند ای مشتریان صلای سربازی هان
1 تا حد طلبی به وصل بی حد نرسی توحید نورزیده به «اوحد» نرسی
2 شاید که تمنّای رسیدن داری لکن به تمنّای مجرّد نرسی
1 «اوحد» تو به جای غصّه ای صد می کش چون نیک نمی شود تو هر بد می کش
2 بر خاک درش چو سر بدادی بر باد بر گردن خود بار سر خود می کش
1 در دست زمانه سخت مظلومم من ورنه چه سزای خطّهٔ رومم من
2 با صد هنرم هزار غم باید خورد یا رب که چه محروم و چه محرومم من
1 «اوحد» در دل می زنی آخر دل کو عمری است که راه می روی منزل کو
2 تا چند زلاف خلوت و خلوتیان هفتاد و دو چلّه داشتی حاصل کو
1 برخود در کام و آرزو در بستم وز محنت هر ناکس و کس من رستم
2 گر زاهد مسجدم و گر عاصی دیر من مرد خودم چنانک هستم هستم
1 «اوحد» تو به هر خیال مغرور مشو پروانه صفت کشتهٔ هر نور مشو
2 چون خودبینی تو از خدا افتی دور نزدیک خدا باش و زخود دور مشو
1 «اوحد» تو به هر حادثه از جای مرو وندر پی طبع بد خود رای مرو
2 تو از سر عُجب خویش معشوق خودی درد سر خویشتن میفزای مرو