آدم که همی زد دم از اوحدالدین کرمانی رباعی 25
1. آدم که همی زد دم بی درمانی
ترسم که تو آن دم بزنی درمانی
1. آدم که همی زد دم بی درمانی
ترسم که تو آن دم بزنی درمانی
1. با دست تهی پرهوسان را چه دهند
پیداست که بی دسترسان را چه دهند
1. از دست اجل جان نبرد زاینده
بر کس بنماند این جهان پاینده
1. آنها که جهان به کام دل داشته اند
رفتند و جهان به جای بگذاشته اند
1. از آخر عمر اگر کسی یاد کند
شرمش بادا که خانه آباد کند
1. از دست اجل هیچ قدح نوش مکن
وین عشوهٔ روزگار در گوش مکن
1. قیصر که زمین به پای حشمت فرسود
قصرش به بلندی زفلک برتر بود
1. بر سبزه چو چشم ابر نوروز گریست
بی وصل رخ یار نمی شاید زیست
1. با یار اگر آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
1. امروز زخیل دل چو بیرون باشی
فردا لاشک عاجز و مغبون باشی
1. تا از دم خواجگی و میری نرهی
گر میر سپاهی ز اسیری نرهی
1. تا ظن نبری که کاردان خواهی بود
چون مرغ پرنده کامران خواهی بود