1 در کوی تو هیچ کس ره آسان نبرد جز شیفتهٔ بی سر و سامان نبرد
2 و آن کس که به دام عشق تو پای نهاد تا سر ندهد زدست تو جان نبرد
1 عشق آن نبود که آرزو می زاید وز خط خوش و خال نکو می زاید
2 در حجرهٔ امکان تو زان سوی دو کون شمعی است کی نور عشق ازو می زاید
1 مخلوق زعاشقی نشان چون یابد کز روح سبک شخص گران چون یابد
2 عشق آتش تیز است و تو کاه [و] کبریت کبریت و کَه از آتش امان چون یابد
1 زاول که مرا عشق نگارم بُر بود همسایهٔ من زنالهٔ من نغنود
2 و اکنون کم شد ناله و عشقم افزود آتش که همه گرفت کم گردد دود
1 افسوس که عمر رفت در گفت و شنید وز نور وصال پرتوی نیست پدید
2 از عشق گویی ما را بیش از هوسی و گفت و گویی نرسید
1 کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار کز مستی عشق تو نگردم هشیار
2 گر من منم و غم غم عشقت ناچار سر در سر کار تو کنم آخر کار
1 با عشق تو چون فتاده ما را سروکار گو بر سر ما تیر ملامت می بار
2 دست من و دامن تو امشب تا روز امشب من [و] وصل یار و فردا سر[و] دار
1 در عشق تو دل را نبود هیچ فتور از سایهٔ تست چشم جانم پرنور
2 در پای تو میرم به یقین آخر کار در پای تو مرده به که از چشم تو دور
1 ای دل بر یار گر نمی یابی بار پادار وزو تو سر مگردان زنهار
2 کاندر ره عشق چون ثباتت باشد ناچار به مقصود رسی آخر کار
1 عشق تو کزو رمند مردان چون شیر مردی ورزد زجان خود آمده سیر
2 من خود دانم که نیستم مرد تو لیک بیچاره نوازی توَم کرد دلیر