گفتم که ره عشق از اوحدالدین کرمانی رباعی 109
1. گفتم که ره عشق مگر می دانم
سرگردانم همین قدر می دانم
1. گفتم که ره عشق مگر می دانم
سرگردانم همین قدر می دانم
1. از عشق تو جان را زجسد نشناسم
با مهر تو نیک را زبد نشناسم
1. ما جز به غم عشق تو سرنفرازیم
تا سرداریم در غمت سربازیم
1. گر تازه کنی مرا زسر تا به قدم
موجود شدم زعشق تو من زعدم
1. من شمع زنور جانفزایش سازم
شکّر زخطاب دلربایش سازم
1. از عشق تو گرچه با دل پُر دردم
ممکن نبود کز در تو برگردم
1. بی عشق تو من دو دیده برهم نزنم
جز با تو به جان تو که من دم نزنم
1. ما از بن گوش حلقه در گوش تویم
ما از دل و جان غاشیه بر دوش تویم
1. آن کس که زباد غم بلرزید منم
آن کس که به جز عشق نورزید منم
1. در عشق تو نکته های موزون شنوم
هر لحظه زتو بد که دگرگون شنوم
1. در دل غم عشق چون تو یاری داریم
بی آنک نهان چو آشکاری داریم
1. تا جان دارم عشق تو را غمخوارم
بی جان غم عشق تو به کس نسپارم