1 در کوی تو هیچ کس ره آسان نبرد جز شیفتهٔ بی سر و سامان نبرد
2 و آن کس که به دام عشق تو پای نهاد تا سر ندهد زدست تو جان نبرد
1 با عشق هزار قصّه گفتیم و شنید وز وصل به من شیفته بویی برسید
2 وین قصّهٔ غصّهٔ مرا با غم تو تا آخر عمر آخری نیست پدید
1 عشق تو و بس همنفس من این است واندر همه عالم هوس من این است
2 من خود دانم که گفت و گو بیهوده است لیکن چه کنم دسترس من این است
1 دل در سر زلف تست پابست شده می بینم نام و ننگ از دست شده
2 روزی به میان حاجبانم بینی مانندهٔ چشم خویشتن مست شده
1 افسوس که عمر رفت در گفت و شنید وز نور وصال پرتوی نیست پدید
2 از عشق گویی ما را بیش از هوسی و گفت و گویی نرسید
1 آن کس که دلی را به تو آسان بدهد جان نیز به حق کز بُن دندان بدهد
2 من عاشق صادق تو آن را دیدم کز عشق تو آهی زند و جان بدهد
1 پا بر سر نه که عشقبازی این است چاره بگذار چاره سازی این است
2 شهوت بازی کار خر و گاو بود خود را در باز عشقبازی این است
1 در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها همه دور نیست چون نقطه زخط
2 در مرکز عهد اوّل از خطّ ازل جانها همه دایره است و عشق تو نقط
1 در عشق حدیث کفر و ایمان نکند بر در دربند و بام درمان نکند
2 آنجا که شه عشق فرو آرد سر در پای غمش نثار جز جان نکند
1 تا چند حدیث قامت و زلف و عذار تا کی باشی تو طالب بوس و کنار
2 گر زانک نئی دروغ زن عاشق وار در عشق آویز و آرزو را بگذار