1 در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها همه دور نیست چون نقطه زخط
2 در مرکز عهد اوّل از خطّ ازل جانها همه دایره است و عشق تو نقط
1 تا بر لگن عشق سواریم چو شمع نقش همه کس فرا پذیریم چو شمع
2 عشّاق قلندریم و شرط است که ما آن شب که نسوزیم بمیریم چو شمع
1 عشق است زهرچه آن نشاید مانع گر عشق نبودی ننمودی صانع
2 دانی که حروف عشق را معنی چیست عین عابد و شین شاکر و قافش قانع
1 بی کامی به زکامرانی بی عشق خود هیچ بود حال جوانی بی عشق
2 در عشق بمردن به یقین می دانم خوش تر باشد که زندگانی بی عشق
1 چون می گذرد زودی و دیری در عشق آن به که تو کم کنی دلیری در عشق
2 گر عاشق صادقی قدم برجا دار غبنی است عظیم زود سیری در عشق
1 زان می طلبی تو کامرانی در عشق کز شهوت و طبع برگمانی در عشق
2 تو عشق و هوس هر دو یکی می دانی تر دامن و خشک مغز از آنی در عشق
1 بی روی تو رای استقامت نکنم در جستن وصل تو اقامت نکنم
2 کس را به هوای تو ملامت نکنم وز عشق تو توبه تا قیامت نکنم
1 من مستم و نامت به زبان می گویم معذورم اگر من هذیان می گویم
2 دانم نرسم به گفت در وصل تو لیک با عشق توَم خوش است از آن می گویم
1 گفتم که ره عشق مگر می دانم سرگردانم همین قدر می دانم
2 از غایت سرگشتگی اندر ره تو من کافرم از پای زسر می دانم
1 از عشق تو جان را زجسد نشناسم با مهر تو نیک را زبد نشناسم
2 مستغرق حسن تو چنانم کامروز خود را زتو و تو را زخود نشناسم