1 آن کس که صریح با صراحی نبود در مذهب اهل عشق صاحی نبود
2 اول قدم از عشق مباحی شدن است عاشق نبود هر که مُباحی نبود
1 این شیوهٔ عشق هر خسی را نبود وین واقعه هر بلهوسی را نبود
2 منکر چه شوی به حالت زنده دلان نه هرچ تو را نیست کسی را نبود
1 عاشق مطلب اگرچه مشهور بود تا سر دارد زیار مهجور بود
2 آن سر که تو داری همگی دردسر است آن سر بطلب که درد ازو دور بود
1 عشقت به نظارهٔ دلم می آید تا در بندش چگونه می فرساید
2 گر وصل رخ تو یک نظر بنماید بند دل فرسوده مگر بگشاید
1 آن کس که دلی را به تو آسان بدهد جان نیز به حق کز بُن دندان بدهد
2 من عاشق صادق تو آن را دیدم کز عشق تو آهی زند و جان بدهد
1 عشّاق کجا زبوی و رنگ اندیشند یا از غم هجر و دل تنگ اندیشند
2 گفتی که شود نام نکو در سر عشق کی دل شدگان زنام و ننگ اندیشند
1 در بیشهٔ عشق شیربازی نبود انصاف که کار عشق بازی نبود
2 هرگه که دو اهل دل به هم بنشینند شاهد باشد ولیک بازی نبود
1 وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد در دام ستمگر و جگرخوار افتاد
2 با او بنسازم چه کنم بگریزم عشق است نه بازی چه کنم کار افتاد
1 عشقت صنما به زور و زر برناید بی درد دل و خون جگر برناید
2 در عشق تو سرمایهٔ تو یک نفس است ترسم که فروشود دگر برناید
1 هر دل که زعشق او امانش نبود جز بر در شاهد آستانش نبود
2 فی الجمله سماعی که درو شاهد نیست مانند بتی بود که جانش نبود