1 آن کس که به سالوس و هوس مغرور است از حضرت عشق بی گمان مهجور است
2 مسکین عاشق که صبر از وی دور است بیچاره به هر چه می کند معذور است
1 عشق آن نبود که آرزو می زاید وز خط خوش و خال نکو می زاید
2 در حجرهٔ امکان تو زان سوی دو کون شمعی است کی نور عشق ازو می زاید
1 سودای تو آشنای دیرینهٔ ماست دیر است که عوعو تو در سینهٔ ماست
2 چندانک همی بنگرم از سال به سال عشق تو همان اَحمَد پارینهٔ ماست
1 ای دل تو به عشق در نبینی بنشین چندت گویم نه مرد اینی بنشین
2 اول زوجود خویش برخیز ای دل پس با غم عشق اگر نشینی بنشین
1 هرچه آن نبود راست نباید گفتن تا راست حدیث خود بباید گفتن
2 هرچند که عشق میل باشد لیکن هر میلی را عشق نشاید گفتن
1 در هیچ دلی عشق تو مأوا نکند کاو را به هزار گونه رسوا نکند
2 صبر است دوای دل دروا شده زآنک جز در دل دروا شده مأوا نکند
1 عشق است که جمله زینت مردمی است محروم شدن زعشق نامحرمی است
2 هر کاو نچشیده است دلش لذت عشق خر باشد اگرچه صورتش آدمی است
1 زاول که مرا عشق نگارم بُر بود همسایهٔ من زنالهٔ من نغنود
2 و اکنون کم شد ناله و عشقم افزود آتش که همه گرفت کم گردد دود
1 گر در ره عشق او نباشی سرباز زنهار مکن حدیث عشقش آغاز
2 گر روشنیی می طلبی همچون شمع پروانه صفت تو خویشتن را درباز
1 عشق تو مقیم دل شوریدهٔ ماست شکل خوش تو مجاور دیدهٔ ماست
2 سودات به هر بهای ارزندهٔ ماست هرچ از تو به ما رسد پسندیدهٔ ماست