1 چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی چشم همی باید زیست
2 از من اثری نماند این عشق زچیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
1 گفتی که چو باد عشق گرد انگیزد از دیدهٔ تو سیل چرا می ریزد
2 در آتش سودای تو می سوزد دل چشم آب بر آن آتش دل می ریزد
1 تا دل زسر درد سری می دارَد تخم هوسی به تازگی می کارَد
2 یکچند زدست عشق در پا افتاد مانا که دگر باره سرش می خارَد
1 مقصود من از جمالت ای جان نظری است این خود نبود چو...............ی است
2 من خود دانم که عشق تو بسته دری است لیکن چه کنم مرا هوسناک سری است
1 کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار کز مستی عشق تو نگردم هشیار
2 گر من منم و غم غم عشقت ناچار سر در سر کار تو کنم آخر کار
1 از عشق شود ادیب عاقل مجنون وز عشق شود عافیت از پرده برون
2 زنهار به عشق در ملامت نکنی چون عشق آمد نه صبر ماند نه سکون
1 عاشق مطلب اگرچه مشهور بود تا سر دارد زیار مهجور بود
2 آن سر که تو داری همگی دردسر است آن سر بطلب که درد ازو دور بود
1 ای دیدهٔ من فدای خاک در تو گر فرمایی به دیده آیم بر تو
2 عشقت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هرک ندارد سرِ تو
1 در عشق دلی باید و جانی زنده کان را باید به درد دل سازنده
2 ور زانک تو کنج عافیت می طلبی رو رو که تو عشق را نشایی بنده
1 گر زانک شراب عشق خواهی خوردن سر در سر کار عشق باید کردن
2 تا سر ننهی در ره [او] از گردن در دل مکن از وصال جان پروردن