1 [چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد جان از همه آفاق رسیدن گیرد
2 [ج]ایی برسد دیده که در هر نفسی بی زحمت دیده دوست دیدن گیرد
1 در عشق حدیث کفر و ایمان نکند بر در دربند و بام درمان نکند
2 آنجا که شه عشق فرو آرد سر در پای غمش نثار جز جان نکند
1 یا رب که اگر عشق تو افزون گردد این عاقبت کار دلم چون گردد
2 عشق تو چو کیمیاست یک ذرّه ازو بر دل نه که بر کوه نهی خون گردد
1 جز آتش عشق رنگ دل نزداید جز در غم تو عشق طرب نفزاید
2 در عشق تو دل دلیر و ثابت باید یا رب تو دلی بخش که آن را شاید
1 عاشق باید که او مشوش باشد وز دیده و دل در آب و آتش باشد
2 ناخوش باشد زعاشقان معشوقی معشوق که عاشقی کند خوش باشد
1 هر دل که درو عشق نگاری نبود مرده شمرش که زنده باری نبود
2 هر دل که درو نباشد از عشق اثر در هیچ حسابی و شماری نبود
1 تا خاک در عشق مرا مفرش شد دیده تر از آب و دل پر از آتش شد
2 عیش خوش را نهاده بودم بنیاد افسوس که آن عیش خوشم ناخوش شد
1 در عشق تو جان بازم خود سر چه بود چون نیست غم تو سرسری سر چه بود
2 گفتی که به ترک سر توانی گفتن گر زآنک تو سر درآوری سر چه بود
1 تا دل زسر درد سری می دارَد تخم هوسی به تازگی می کارَد
2 یکچند زدست عشق در پا افتاد مانا که دگر باره سرش می خارَد
1 تا در طلب مات همی گام بود هر دم که برون مازنی دام بود
2 آن دل که درو عشق دلارام بود گر زندگی از جان طلبد خام بود