1 بی عشق دوان است دلت از چپ و راست تا عشق نباشد نشود کار تو راست
2 معشوق یکی است و عاشق او یکتاست او را خواهی از همه برباید خاست
1 آن کس که به سالوس و هوس مغرور است از حضرت عشق بی گمان مهجور است
2 مسکین عاشق که صبر از وی دور است بیچاره به هر چه می کند معذور است
1 عشق تو و بس همنفس من این است واندر همه عالم هوس من این است
2 من خود دانم که گفت و گو بیهوده است لیکن چه کنم دسترس من این است
1 اندر ره عاشقی کما بیشی نیست با هیچ کسی زمانه را خویشی نیست
2 افتادهٔ عشق را ملامت مکنید این عشق به خواجگی و درویشی نیست
1 در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز عیب کسان نظر بریدن چه خوش است
2 زین سان که من احوال جهان می بینم دامن ز زمانه در کشیدن چه خوش است
1 عشق است که جمله زینت مردمی است محروم شدن زعشق نامحرمی است
2 هر کاو نچشیده است دلش لذت عشق خر باشد اگرچه صورتش آدمی است
1 جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست واندر سر و عقل جز تمنّای تو نیست
2 گر سوختم از آتش سودات رواست خامی است که در پختن سودای تو نیست
1 از لذت عشق در جهان خوش تر چیست جز جان دادن درین میان خوش تر چیست
2 من دست ندارم از تو گر سر ببُرند چو پای به عشق در نهادم سر چیست
1 این خوش پسران که در غمم می دارند جان تو که هردم به دمم می دارند
2 دانی که برهنه سر زبهر چه شدند کشتند مرا و ماتمم می دارند
1 در عالم عشق صادقی باید کرد با هر چه رسد موافقی باید کرد
2 در عشق سراسر قدم پیران زد سر در سر کار عاشقی باید کرد