1 عشّاق دمی زقید هجران نرهند تا کام به زیر گام خود در ننهند
2 گر عاشق مایی زسر خود برخیز کانجا به گزاف جه به کس می ندهند
1 عشق آمد و صد گونه پریشانی کرد در چهرهٔ دل هزار ویرانی کرد
2 ای دل چو رسید غم کجا دانی شد وی جان چو ضرورت است چه توانی کرد
1 از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد واندوه زساز رفته ام باز آورد
2 نادیده دلم زفتنه ها ایمن بود عشق آمد و باز فتنه ها باز آورد
1 در عشق مرا زجان و تن نامی ماند شد بسته زفان و زان سخن نامی ماند
2 دی من بودم که نام او می بردم اکنون همه او شدم زمن نامی ماند
1 عشّاق به جان و دل غمت درگیرند آن روز مباد کز تو دل برگیرند
2 گویند که زندگی بود از پس مرگ آن زندگی آن است که پیشت میرند
1 در عشق سری و سرفرازی نخرند خودبینی و کبر و بی نیازی نخرند
2 سرمایهٔ عشق عجز و بیچارگی است کانجا جَلدی و چاره سازی نخرند
1 مردان ره عشق تو جانها دارند در حجرهٔ درد تو نهانها دارند
2 با خرقه و ژنده ای به صد پاره مناز کانجا به جز از خرقه نشانها دارند
1 از عشق تو بوی مختصر نتوان برد جز درد دل و سوز جگر نتوان برد
2 بی عشق تو هرک می برد عمر به سر ضایع تر از آن عمر به سر نتوان برد
1 عشق تو که هرگزم ملولم نکند در سینهٔ بحر تو نزولم نکند
2 گفتی که به طعنه رو دری دیگر کوب با داغ تو هیچ کس قبولم نکند
1 عشقت که زجمله خلق هستی بربود هشیاری ما به بوی مستی بربود
2 من بودم و نیم دل به صد خون جگر وآن نیز غمت به چربدستی بربود