1 تا جان دارم عشق تو را غمخوارم بی جان غم عشق تو به کس نسپارم
2 فردا که قیامت آشکارا گردد می آیم وزین خمار در سر دارم
1 وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد در دام ستمگر و جگرخوار افتاد
2 با او بنسازم چه کنم بگریزم عشق است نه بازی چه کنم کار افتاد
1 ای دل اگرت هنوز می باید ازو باید که کشید هرچه می زاید ازو
2 عاشق شده ای وفا طلب می داری دیوانَه ندانی که وفا ناید ازو
1 دل در پی عشق دوست سودا بینید جان طالب وصل است، تمنّا بینید
2 خود را بر خاص و عام رسوا کردم از بهر خدا عاشق رسوا بینید
1 عشق آمد و صد گونه پریشانی کرد در چهرهٔ دل هزار ویرانی کرد
2 ای دل چو رسید غم کجا دانی شد وی جان چو ضرورت است چه توانی کرد
1 من شمع زنور جانفزایش سازم شکّر زخطاب دلربایش سازم
2 مستی من از شراب عشقش باشد شاهد که خود اوست دیده جایش سازم
1 در عالم عشق کفر ایمان باشد آنجای گناه و توبه یکسان باشد
2 جایی که عبادت می و مستی دانند آنجای نماز و روز عصیان باشد
1 در عشق سری و سرفرازی نخرند خودبینی و کبر و بی نیازی نخرند
2 سرمایهٔ عشق عجز و بیچارگی است کانجا جَلدی و چاره سازی نخرند
1 با عشق تو چون فتاده ما را سروکار گو بر سر ما تیر ملامت می بار
2 دست من و دامن تو امشب تا روز امشب من [و] وصل یار و فردا سر[و] دار
1 عشق تو که هرگزم ملولم نکند در سینهٔ بحر تو نزولم نکند
2 گفتی که به طعنه رو دری دیگر کوب با داغ تو هیچ کس قبولم نکند