1 دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت
2 دُرّی که به سالها به جمع آمده بود دامن دامن زدیده بیرون می ریخت
1 از خرمن خال تو ختن دانه گکی است وز عشق تو عقل عقل دیوانه گکی است
2 شمع فلکی که آفتابش نام است پیش رخ چون نور تو پروانه گکی است
1 شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است پیوسته به رنگ عاشق مهجور است
2 مانندهٔ فرهاد به غم می سوزد مسکین مگر از صحبت شیرین دور است
1 تا هست دلم بر غم تو دست آموز دیده همه گریه گشت و جانم همه سوز
2 بس زود بزد دست اجل در پایش عمری که چنین به سر شود روز به روز
1 چون گوی دلم نزد تو دلجوی افتاد در چاه زنخدان تو بدخوی افتاد
2 آن نیست عجب که گوی در چاه افتد این است عجب که چاه در گوی افتاد
1 گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند وز رنگ وجود بوی بر ما فکنند
2 وانگه چو منی دیر به دست آمده را در شرط کرم هست که در پا فکنند
1 هنگام وداع آمد آن سرو بلند گریان گریان که آخر این هجران چند
2 او از سخنان خوش مرا دل می برد دل در تن از آرزوی او جان می کند
1 خطّت که به حجّت کندش عقل هوس حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس
2 این تزکیه ای است عارضت را کامروز تو شاهد عدلی و به خط حاکم و بس
1 تا پای زخویشتن فراتر ننهی بر سر زکمال عشق افسر ننهی
2 دست تو به دامن وصالش نرسد تا در ره عشق پای بر سر ننهی
1 آن شاهد معنوی که جانم تن اوست جان در تن من زصورت روشن اوست
2 این روی نکو که شاهدش می خوانند آن شاهد نیست لیک این مسکن اوست