1 مقصود ز روزگار این یک نفس است جویندهٔ این حدیث بسیار کس است
2 تذکیر مذکّران بی حاصل را در خانه اگر کس است یک حرف بس است
1 العمر مضی وفاتنی المطلوبُ لَا القلبُ اطاعنی و لا المحبوبُ
2 دمعی و دمی کلاهما مسلوبُ یا یوسُف صل فانّنی یعقوبُ
1 هر بد که توان کاشت تو آن کاشته ای آزرم به هیچ روی نگذاشته ای
2 با این همه هم منم که دارم سر صلح هر چند که جای صلح نگذاشته ای
1 اندر ره عشق اگر تو هستی غازی با خون و رگ و پوست چه می پردازی
2 در شاهد شاهدی دگر پنهان است با آن شاهد خوش است شاهد بازی
1 ای همنفسان فعل اجل می دانید روزی دو سه داد خود زخود بستانید
2 خیزید و نشینید که تا روزی چند خواهید به هم نشستن و نتوانید
1 دردا که زعمر مایهٔ سود نماند یک دوست کزو دلی بیاسود نماند
2 در کیسهٔ ایّام بجُستیم بسی یا نقد وفا نبود یا بود نماند
1 یاری که به وقت کار در کار آید وی را چو طلب کنی دل افگار آید
2 این یار که بار تو کشد کم یابی گر بار کشی جمله جهان یار آید
1 یاری دارم که جسم و جان صورت اوست چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست
2 هر معنی خوب صورت پاکیزه کاندر نظر تو آید آن صورت اوست
1 عاشق باید که عشق را بنده شود ورنه به هوس رود پراکنده شود
2 عیسی منم و معجز من این نفس است هر کس که ببیند این نفس زنده شود
1 عاشق شوی و از دل و جان اندیشی دُردی کشی و زپاسبان اندیشی
2 دعوی محبّت کنی و لاف زنی وانگه ز زبان این و آن اندیشی