خطّت که به حجّت از اوحدالدین کرمانی رباعی 193
1. خطّت که به حجّت کندش عقل هوس
حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس
...
1. خطّت که به حجّت کندش عقل هوس
حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس
...
1. تا بر رخ چون گلت پدید است عرق
از شرم رخت زگل چکیده است عرق
...
1. دوش آمده بود در برم دلدارم
گفتم که شبا فاش مکن اسرارم
...
1. با این همه لطف و این همه زیبایی
کم می نکنی یک نفس از رعنایی
...
1. جانا ز دو چِشم من خیالت که برد
یا از دل من شوق وصالت که برد
...
1. درمان چه کنی اگر تو درمانی سوز
حاصل طلب ار طالب درمانی سوز
...
1. تا هست دلم بر غم تو دست آموز
دیده همه گریه گشت و جانم همه سوز
...
1. بر آتش سَودای تو ای جان افروز
آسوده نیَم چو شمع از گریه و سوز
...
1. من دل زتو برنمی کنم فارغ باش
در پای تو سر می فکنم فارغ باش
...
1. ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل
شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل
...
1. بگذار شبی که بر تو فرمان بدهم
داد دل مستمند حیران بدهم
...
1. از عشق چنان است دل مسکینم
کز عشق تو با جان خود اندر کینم
...