1 ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی انصاف بده که عشق را کی شایی
2 عشق آتش تیز است و تو را آبی نَه خاکت بر سر که باد می پیمایی
1 بر باد اگر تو عشق شهوت دانی خاکت بر سر که سخت سرگردانی
2 عشق آب حیات هر دو عالم باشد تو آتش شهوتش چرا می خوانی
1 تا تو به هوس می روی و می آیی البته مپندار که او را شایی
2 پابرجا باش و سر مگردان از عشق کآنجا نخرند عاشق هر جایی
1 ای دل چو تو از دامن حُسن آویزی باید که زهیچ زحمتی نگریزی
2 شرط است که چون تو پای در عشق نهی اول گامی زکام خود برخیزی
1 عشق تو فزون است زبینایی من راز تو برون است زدانایی من
2 در عشق تو انتهاست تنهایی من در دست تو عاجز است توانایی من
1 تا پای زخویشتن فراتر ننهی بر سر زکمال عشق افسر ننهی
2 دست تو به دامن وصالش نرسد تا در ره عشق پای بر سر ننهی
1 از عشق تو هر [ر]وز دل افگارترم تا شاد تویی من زتو غمخوارترم
2 هرچند که تشنگان تو را بسیارند داند همه کس کز همه کس زارترم
1 اندر ره عشق اگر تو هستی غازی با خون و رگ و پوست چه می پردازی
2 در شاهد شاهدی دگر پنهان است با آن شاهد خوش است شاهد بازی
1 با عشق اگرت رای بود همرازی باید که دل از مراد وا پردازی
2 هر چیز که بر مراد طبع تو بود خواهیش نماز گیر و خواهش بازی
1 عشق آن نبود که نیک دانی خود را یا در یک دل مقام سازی صد را
2 عشق آن باشد که از خود آگه گردی وانگه تو فدای یار سازی خود را