1 ای دل تو به عشق در نبینی بنشین چندت گویم نه مرد اینی بنشین
2 اول زوجود خویش برخیز ای دل پس با غم عشق اگر نشینی بنشین
1 در معرکهٔ عشق چنان خصم افکن شیران همه روبهند و مردان همه زن
2 ای دل به چنین غمخور در دادی تن رو جان می کن همیشه و تن می زن
1 زنهار حدیث عشق در گوش مکن با یار دگر دست در آغوش مکن
2 تا بندگی ات به جان و دل بخریدیم ما را تو به خیره خیره در کوش مکن
1 عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن واین دُر به هر الماس نشاید سفتن
2 سوداست کی می بریم والله که عشق بکر آمد و هم بکر بخواهد رفتن
1 گر زانک شراب عشق خواهی خوردن سر در سر کار عشق باید کردن
2 تا سر ننهی در ره [او] از گردن در دل مکن از وصال جان پروردن
1 هرچه آن نبود راست نباید گفتن تا راست حدیث خود بباید گفتن
2 هرچند که عشق میل باشد لیکن هر میلی را عشق نشاید گفتن
1 در دهر کسی نداده از عشق نشان کاین عشق صفایی است به جان گشته نهان
2 گر بنماید جمال معشوق عیان خلق دو جهان جمله شوند کَلّ لسان
1 ای عشق تو مایهٔ جنون دل من حسن رخ تو ریخته خون دل من
2 من دانم و دل که در وصالت چونم کس را چه خبر زاندرون دل من
1 بگریختم از عشق تو ای سیمین تن باشد که زغم باز رهم مسکین من
2 عشق آمد وزنیمه رهم باز آورد مانندهٔ خونیان رسن در گردن
1 ای دل اگرت هنوز می باید ازو باید که کشید هرچه می زاید ازو
2 عاشق شده ای وفا طلب می داری دیوانَه ندانی که وفا ناید ازو