1 سرگشته دلت از پی زرع است و حراث تا چند شوی دشمن ذکران و اناث
2 تا چند ازین جهان گله چند غیاث لو شئت فراقها لطلّقت ثلاث
1 در راه یقین گمان نباشد کس را با شک و یقین امان نباشد کس را
2 دنیاطلبان زآخرت محرومند ای دوست همین و آن نباشد کس را
1 هشیار دلم در آمد از مستیها شد باخبر از بلند وز پستیها
2 در حال زمانه چون نظر کردم گفت هم نیستیم به است ازین هستیها
1 تا رخت جهان همی بود بر خرِما خالی نبود ز رنج و راحت سرما
2 مادام که در سرای دنیا باشیم سرما سرِما خارد و گرما گرِما
1 خواهی که قدم زنی تو در کوی صفا پیوسته خوری تو آب از جوی صفا
2 مادام که در سر هوس دنیا هست هرگز به مشامت نرسد بوی صفا
1 میدان فراخ عمر بی تنگی نیست رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست
2 دشوار توان طلب مدام آسانی کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست
1 عاشق چو به کار خویشتن در نگریست دلشاد بشد زنیک و ز بد بگریست
2 در مملکت جهان نظر هیچ نکرد یعنی که به جا رها کنم حاصل چیست
1 گر عالم را زبهر تو آرایند مگر ای که عاقلان بدو نگرایند
2 بسیار چو تو روند و بسیار آیند بر بای نصیب خویش کت بربایند
1 زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد
2 دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد
1 آنها که زدام بُت پرستی جستند بردل در نیستی و هستی بستند
2 پا بر سر و روی جمله اسباب زدند وز تنگ دلی و تنگ دستی رستند