هشیار دلم در آمد از اوحدالدین کرمانی رباعی 73
1. هشیار دلم در آمد از مستیها
شد باخبر از بلند وز پستیها
1. هشیار دلم در آمد از مستیها
شد باخبر از بلند وز پستیها
1. تا رخت جهان همی بود بر خرِما
خالی نبود ز رنج و راحت سرما
1. خواهی که قدم زنی تو در کوی صفا
پیوسته خوری تو آب از جوی صفا
1. میدان فراخ عمر بی تنگی نیست
رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست
1. عاشق چو به کار خویشتن در نگریست
دلشاد بشد زنیک و ز بد بگریست
1. گر عالم را زبهر تو آرایند
مگر ای که عاقلان بدو نگرایند
1. زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد
ایمن منشین ز دولت کرداکرد
1. آنها که زدام بُت پرستی جستند
بردل در نیستی و هستی بستند
1. هرگه که دل از بند جهان برخیزد
غوغای غم از حریم جان برخیزد
1. دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
1. از آخر عمر اگر کسی یاد کند
شرمش بادا که خانه آباد کند
1. ناساخته کار این جهان ساخته گیر
چون ساخته شد پاک برانداخته گیر