اندیشهٔ مرگت زچه از اوحدالدین کرمانی رباعی 49
1. اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر
طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر
...
1. اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر
طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر
...
1. جهدی بکنم که دل زجان برگیرم
راه سرکوی دلستان برگیرم
...
1. اصحاب طلب چون به صفایی برسند
خواهند کز آنجا به رضایی برسند
...
1. شک نیست از آنجا که طریق خرد است
برپای تو بند تو هم از دست خود است
...
1. از بهر شناختن نکو کن خود را
زیرا که سزا نکو بود نیکو را
...
1. در درد اگر تو از دوا محرومی
اندیشه مکن تا تو چرا محرومی
...
1. خواهی که بود شاهدت ای مرد علیل
مانند سماعیل به نزدیک خلیل
...
1. اینجا که منم گر زمنی دور شوم
دانم به حقیقت همگی نور شوم
...
1. در دست سری مدام شیخا پا بست
پا بر سر خود نه ار تو را دستی هست
...
1. با یار بگفتم به زبانی که مراست
کز آرزوی روی تو جانم برخاست
...
1. گر نفس شود تمام مقهور از تو
عقلت گوید که چشم بد دور از تو
...
1. چون آتش شهوت آبرویت را برد
در معرض هر بزرگ ماندی تو چو خرد
...