1 هر پیر که دل به عشرت و لهو سپرد یا حرف سکون زتختهٔ لَهو ستُرد
2 او مرده بود حقیقتی از پی آنک روشن گردد چراغ چون خواهد مُرد
1 جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن
2 روزی که به همت از فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن
1 گر صید عدم شوی زخود رسته شوی گر در صفت خویش روی بسته شوی
2 می دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین که هر زمان خسته شوی
1 در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان کس نیست که هست آگه از کار جهان
2 قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش احسنت زهی متاع بازار جهان
1 جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سرکوی دلستان برگیرم
2 چون پرده میان دل و دلدار منم برخیزم و خود را زمیان برگیرم
1 می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست
2 با آتش و آب و باد باید بودن واندر حرکت چو گرد باید برخاست
1 پا بر سر نفس خود نه و سرور باش خرسندی خوی کن و توانگر می باش
2 خواهی که توانگران گدای تو شوند در وقت سحر گدای آن در می باش
1 چندانک تو در بند علایق باشی می دان که زجملهٔ خلایق باشی
2 رو ترک علایق و خلایق می کن تا در صف کم زیان تو لایق باشی
1 صد سال اگر در آتشم مَهل بود با آتش سوزنده مرا سهل بود
2 با مردم نااهل مبادا صحبت کز مرگ بتر صحبت نااهل بود
1 کارت همه در جهان بسامان شده گیر بر کام هوای خویش سلطان شده گیر
2 پیدا شده دان آنچ مراد دل تست وآنگاه به زیر خاک پنهان شده گیر