1 گر صید عدم شوی زخود رسته شوی گر در صفت خویش روی بسته شوی
2 می دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین که هر زمان خسته شوی
1 تا بتوانی به طبع خود کار مکن البته رفیق بد به خود یار مکن
2 دانی که رفیق بد که را می گویم نفس تو به قول نفس تو کار مکن
1 این ره نبرد مگر به سر ناپاکی شوخی، شنگی، قلندری، بی باکی
2 خاکت بر سر حدیث سر چند کنی آنجا که هزار سر نیرزد خاکی
1 اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد خود را به ره عشق عیان خواهی کرد
2 دلدار بهای وصل جان خواهد جان بسم الله اگر به ترک جان خواهی کرد
1 ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد آن کس که زخود برون شد او گمره شد
2 از پای توَست راه تو تا سر تو سر زیر قدم درآر و ره کوته شد
1 گر دل نفسی از سر جان برخیزد غمهای نشسته بی کران برخیزد
2 آن دم که تو با گناهِ خود بنشینی با این همه غصّه از میان برخیزد
1 دل را نفسی زمهر تو نگزیرد جز مهر تو جانم زجهان نپذیرد
2 من زنده بدان شدم که پیشت میرم پیشم میراد آنک نه پیشت میرد
1 پروانگکی به پیش شمعی بپرید در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید
2 جان داد به شکرانه در آن حجره خزید بی جان دادن کسی به جانان نرسید
1 اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر
2 انگار که نطفه ای نینداخت پدر پندار که گلخنی نپرداخت قدَر
1 جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سرکوی دلستان برگیرم
2 چون پرده میان دل و دلدار منم برخیزم و خود را زمیان برگیرم