1 جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن
2 روزی که به همت از فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن
1 در درد اگر طالب درمانی تو بیهوده چرا به درد درمانی تو
2 جز هست کننده هر چه هست است تویی افسوس که قدر خود نمی دانی تو
1 با خود بینی خاک نیرزد نیکی دانستن بد به خود به از صد نیکی
2 من معترفم به بد تو مغرور به نیک من نیک بدم ولیک تو بد نیکی
1 ای دیده به عیب خویش نابینایی چون است به عیب دیگران بینایی
2 گر عیبهٔ عیب خویش را بگشایی حقّا که نه خود را و نه کس را شایی
1 با فاقه و فقر همنشینم کردی بی مونس و بی یار [و] قرینم کردی
2 این مرتبهٔ مقرّبانِ در تُست آیا به چه خدمت این چنینم کردی
1 زین گونه که در نهاد زیر و زبری است اومید بهی نیست که بیم بتری است
2 دلتنگ به کار خویشتن درنگریست تشویش نهاد او زکوته نظری است
1 نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است
2 آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم بود کسی که بی آزار است
1 بیگانه و آشنایی خویش توی راحت ده رنج و مرهم ریش توی
2 بر کار تو چندانک نظر می فکنم درویش و امیر تو میر و درویش توی
1 تو آلت فعل و در میان هیچ نئی وز فاعل و فعل جز نشان هیچ نئی
2 تو عالمی و مراد از عالم تو چون درنگری درین میان هیچ نئی
1 خود را تو عظیم کم کسی می شمری در سرّ خود افسوس که کم می نگری
2 از جملهٔ کاینات مقصود توی دردا و دریغا که زخود بی خبری