1 بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی
2 سرمایهٔ هرچ هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ خود آگاه نئی
1 ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی تو روح مطهّری بر افلاک شوی
2 عرش است نشیمن تو شرمت ناید کآیی و مقیم خطّهٔ خاک شوی
1 گر زانک شنیده ای زمردان دو سه پند هر چیزی را به قدر آن چیز پسند
2 هستند سپند و مشک یک رنگ اما پیداست مقام مشک و مقدار سپند
1 عمری به غلط سوخته خرمن بودم در دوستی ات به کام دشمن بودم
2 چون چشم من از خاک درت روشن شد دیدم به یقین حجاب من من بودم
1 گر نفس وجود خویشتن استردی یکباره ازین گلخن تن جان بردی
2 پیش از مردن بمیر و جاوید بمان ورنه پس از آن مرگ چو مردی مردی
1 ای دل به وصالش به تمنّا نرسی تا در خاکی به اوج اعلا نرسی
2 تا سر بنیفکنی نباشی زنده از لا چو بنگذری به الّا نرسی
1 تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم
2 از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده میان من و تو من باشم
1 گر کافر از آن کسی که او دشمن تست بنگر تو به کافری که اندر تن تُست
2 با کافر رومی تو خصومت چه کنی چون کافر تو درون پیراهن تُست
1 ای دل چو به کوی وصل گشتی دمساز در کوی خرابات خرد را درباز
2 یک بند مسلسل است بنیاد قدیم آن هستی نفس تست او را در باز
1 سربازی کن اگر تو داری سر او پا داری کن باز مگرد از درِ او
2 می دان به یقین که تاتوی باتو بود ممکن نبود که باریابی برِ او