1 خواهی به زمین نشین و خواهی به بساط خواهی به غمش گذار و خواهی به نشاط
2 دنیا همه منزل است مانند رباط آخر همه را گذاشت باید به صراط
1 من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است
2 از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت زآن است
1 تا رخت جهان همی بود بر خرِما خالی نبود ز رنج و راحت سرما
2 مادام که در سرای دنیا باشیم سرما سرِما خارد و گرما گرِما
1 هرگه کآید زبحر ربّانی سیل دیگر نکند این سگ نفسانی میل
2 حقّا که به لب رسید این روح عزیز زین سگ که هزار خوک دارد در خیل
1 در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه مکن تا تو چرا محرومی
2 آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی
1 خواهی که شود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
2 تو از سر شهوتی که داری برخیز تا بنشیند هزار شاهد با تو
1 ای دل به وصالش به تمنّا نرسی تا در خاکی به اوج اعلا نرسی
2 تا سر بنیفکنی نباشی زنده از لا چو بنگذری به الّا نرسی
1 زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد
2 دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد
1 گر دل نفسی از سر جان برخیزد غمهای نشسته بی کران برخیزد
2 آن دم که تو با گناهِ خود بنشینی با این همه غصّه از میان برخیزد
1 گفتم به گه کار به کار آید یار وندر غم عشق غمگسار آید یار
2 کی دانستم که در وفاداری من برحسب مزاجِ روزگار آید یار