تا بستهٔ جان و خستهٔ از اوحدالدین کرمانی رباعی 37
1. تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم
در دوستی ات به کام دشمن باشم
...
1. تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم
در دوستی ات به کام دشمن باشم
...
1. گر کافر از آن کسی که او دشمن تست
بنگر تو به کافری که اندر تن تُست
...
1. ای دل چو به کوی وصل گشتی دمساز
در کوی خرابات خرد را درباز
...
1. سربازی کن اگر تو داری سر او
پا داری کن باز مگرد از درِ او
...
1. گر صید عدم شوی زخود رسته شوی
گر در صفت خویش روی بسته شوی
...
1. تا بتوانی به طبع خود کار مکن
البته رفیق بد به خود یار مکن
...
1. این ره نبرد مگر به سر ناپاکی
شوخی، شنگی، قلندری، بی باکی
...
1. اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد
خود را به ره عشق عیان خواهی کرد
...
1. ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد
آن کس که زخود برون شد او گمره شد
...
1. گر دل نفسی از سر جان برخیزد
غمهای نشسته بی کران برخیزد
...
1. دل را نفسی زمهر تو نگزیرد
جز مهر تو جانم زجهان نپذیرد
...
1. پروانگکی به پیش شمعی بپرید
در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید
...