1 گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست خاکی و کم از تو در جهان ناکی نیست
2 دلمرده مشو که تا ابد زنده شوی گر زنده شوی ز مردنت باکی نیست
1 چون می دانی که بودنیها بوده است این پرده دریدن کسان بیهوده است
2 فی الجمله هر آن کسی که او پاک تر است چون در نگری به چیزکی آلوده است
1 در حرف وجود جز خرد را مپسند تا هست حریف نیک بد را مپسند
2 خواهی که جهانیان تو را بپسندند می باش پسندیده و خود را مپسند
1 آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند
2 گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای مرا نگذارند
1 حاشا که ره عشق قیاسی باشد یا عاشق او ناشِئ ناسی باشد
2 گفتی که به ترک خود بگفتم آری اول باید که خود شناسی باشد
1 دین داری را ز بت پرستی بشناس هشیاری را اگر نه مستی بشناس
2 دانم که مرا نمی شناسی به یقین باری خود را چنانک هستی بشناس
1 فارغ منشین ز راه و اندر ره باش غافل زتو نیست کردگار آگه باش
2 آن باش که هستی و جز آنگه باشی (؟) لیکن تو بدان که چیستی آنگه باش
1 دی جرعه خور دُردکشان من بودم در مجلسشان بدین نشان من بودم
2 گفتم که ببینم همه نیک و بدشان چون نیک بدیدم بدشان من بودم
1 چون یک نفس از وجود خود برگذرم خود را به دمی هزار منزل بُبَرم
2 پس باز به یک نظر که با خود نگرم یک ساعته راه را به سالی سپَرم
1 ای نیک نمای بد مسلمان که منم وای کالبد فساد را جان که منم
2 هر جا که حدیث بد رود در عالم آن من باشم تو نیز می دان که منم