1 با یار بگفتم به زبانی که مراست کز آرزوی روی تو جانم برخاست
2 گفتا که قدم ز آرزو بیرون نه کاین کار به آرزو نمی آید راست
1 زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند
2 خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به خودت راه دهند
1 تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم
2 از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده میان من و تو من باشم
1 دل را نفسی زمهر تو نگزیرد جز مهر تو جانم زجهان نپذیرد
2 من زنده بدان شدم که پیشت میرم پیشم میراد آنک نه پیشت میرد
1 خواهی که نیفتی زفراقش به بلا یاری بطلب کزو نمانی تو جدا
2 آن قدر یقین بدان که یارت نبود آن کاو بود امروز نباشد فردا
1 تا بتوانی به طبع خود کار مکن البته رفیق بد به خود یار مکن
2 دانی که رفیق بد که را می گویم نفس تو به قول نفس تو کار مکن
1 ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی تو روح مطهّری بر افلاک شوی
2 عرش است نشیمن تو شرمت ناید کآیی و مقیم خطّهٔ خاک شوی
1 تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا
2 چون من به میان نیم تُوی حاصل من جز من به تو مانعی دگر نیست مرا
1 ای دل می وصل بی خمارت ندهند بی زحمت دِی هیچ بهارت ندهند
2 گر با تو هوای سوزنی خواهد بود گر عیسی مریمی که بارت ندهند
1 از بهر شناختن نکو کن خود را زیرا که سزا نکو بود نیکو را
2 بس نادره رسمی است که در راه طلب تا بی تو نگردی نشناسی او را