1 ای دل نه تویی که در صفایی نرسی وز خوی بدت به آشنایی نرسی
2 خورد و خورش ارچه عادت تست بدان هرگز تو بدین صفت به جایی نرسی
1 بر خاک در تو تحفه گر جان باشد همچون مثل زیره به کرمان باشد
2 دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند پای ملخ مور سلیمان باشد
1 خیزم در دلدار زنم بوک دبو خود را به درش در افکنم بوک دبو
2 من خود دانم که او قبولم نکند با این همه جانی بکنم بوک دبو
1 دانستن این حدیث کار دیده است سرگشته شد آن کس که ازین پرسیده است
2 رهرو چو تویی و ره تو و منزل تو اشکال همین است که این پوسیده است
1 در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود با جسم پلید و جامهٔ پاک چه سود
2 زهر است گناه و توبه تریاک وی است چون زهر به جان رسید تریاک چه سود
1 آزار طلب مکن که طامات این است بگذار خرابی که خرابات این است
2 آن نیست کرامات که بار تو کشند بار همه کس کش که کرامات این است
1 چون ما به هوای طبع و عادت گرویم بی شرع ز عقل این سخن کی شنویم
2 چون عقل درین واقعه سرگردان است آن اولی تر که از پی شرع رویم
1 احرام درش گیر و دلا فرمان کن واندر عرفات نیستی جولان کن
2 خواهی که تو را کعبه کند استقبال مایی و منی را به منا قربان کن
1 جز با تو حوالتت نباشد فردا جز فعل تو آلتت نباشد فردا
2 بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز آن کن که خجالتت نباشد فردا
1 در دیدهٔ دل دیدهٔ دیگر دیدم وانگاه بدو لقای دلبر دیدم
2 ترک دو جهان بگفتم و ترک وجود چون روح شدم جمله مصوّر دیدم