1 کار ارچه به من نیست ولی بی من نیست فاعل جان است و فعل جان بی تن نیست
2 در ظلمت تن چراغ باید جان را عقل ارچه چراغ است و به خود روشن نیست
1 این مردمک دیده سحرگه برخاست برخاست صَلای عاشقان از چپ و راست
2 گفتم که تیمم کنم از خاک درش دل گفت که غسل کن کنار دریاست
1 دانستن این حدیث کار دیده است سرگشته شد آن کس که ازین پرسیده است
2 رهرو چو تویی و ره تو و منزل تو اشکال همین است که این پوسیده است
1 هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت
2 دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی جز تو کست می نشناخت
1 دل نیست کز آتش غمت سوخته نیست یا جان که به تیر غم تو دوخته نیست
2 تن هست ولیکن ادب آموخته نیست زان است که شمع وصل افروخته نیست
1 تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی
2 در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از خود بنرستی نرسی
1 هستی تو همه، با تو برابر چه بود من هیچم و خود زهیچ کمتر چه بود
2 بنگر که منم تو را و هستی تو مرا درویش که باشد زتوانگر چه بود
1 ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر گاهی به قَدَر دست بزن گاه به جبر
2 بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر گر خندهٔ برق است و گر گریهٔ ابر
1 مست از ازل آمدیم و مستیم هنوز سوزندهٔ شربت الستیم هنوز
2 زان با دگری عهد نبستیم هنوز کز عهدهٔ عهد تو نرستیم هنوز
1 بیرون تر ازین جهان جهانی دگر است جز جنّت فردوس مکانی دگر است
2 آزاده نسب زنده به جانی دگر است وآن گوهر پاکشان زکانی دگر است