1 گر مایهٔ همّت است در گوهر تو الّا به خدا فرو نیاید سر تو
2 گردِ در حق طواف کن از سر صدق تا کعبه کند طواف گردِ در تو
1 ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم سرمایهٔ شادی شده از کان غمیم
2 پستیم و بلندیم و تمامیم و کمیم کس واقف از آن نیست که ما در چه دمیم
1 از عالم کفر تا به دین یک نفس است وز منزل شک تا به یقین یک نفس است
2 این یک نفس عزیز را خوار مدار چون حاصل عمر ما همین یک نفس است
1 گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود و آن چیز که خیر تُست او آن فرمود
2 سبحان چو تو را حساب خواهد کردن شاید گفتن تو را که سلطان فرمود
1 او را به کف آور کم اینها همه گیر کز جمله گزیر است وزو نیست گزیر
2 خود رابی او امیر عالم شده گیر هم او گوید تو را که ای میر بمیر
1 گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر جز بر سر پول شرع مپسند گذر
2 در صومعه چون تو بوی معنی یابی پس نام خرابات ادب نیست، مبر
1 آن را که زخود نماند با خود اثری است از خود زخودی و بیخودی بی خبری است
2 بر حلقهٔ خاص در شو ایرا که دری است از حلقهٔ خود چه حلقه بیرون دری است
1 هر دل که به سوی او گراید رفتن بالا بر عقل و جانش باید رفتن
2 با زحمت عقل و جان کس آنجا نرسد کان راه به پای عشق شاید رفتن
1 چون از شدگان یکی نمی آید باز خیز ای شدنی تو نیز رفتن را ساز
2 چیزی که حقیقت است مشناس مجاز بی توشه مرو دلا که راهی است دراز
1 ترسم که اگر در طلبش نشتابی بر آتش حسرت دل خود را تابی
2 تا اینجایی ترک خوش آمد می کن تا هر چه به آمده است آنجا یابی