1 یک ذرّه غمش به صد جهان نتوان داد و اسرار بلاهاش به جان نتوان داد
2 اندر غم [او] سوختن و محو شدن ذوقی است کز آن ذوق نشان نتوان داد
1 آباد خرابات زمی خوردن ماست خون دو هزار توبه در گردن ماست
2 زان می کنم این توبه و زان می شکنم کارایش رحمت از گنه کردن ماست
1 هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست او لایق این طریق تو بر تو نیست
2 در عالم اسباب عجایب حالی است کس با او نیست و هیچ کس بی او نیست
1 صبر از سر استقامتم گو برخیز در شهر دو صد ملامتم گو برخیز
2 برخیزم و بر راه غمش بنشینم گر برخیزد قیامتم گو برخیز
1 عقل از ره جان به نور شرع آگه شد در شرع آویخت و رهشناس آنگه شد
2 گر عقل به هر واقعه رهبر بودی پس کافر عاقل چه سبب گمره شد؟
1 بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت در دامن حق اگر توانی آویخت
2 در هر چه تو را مراد باشد دل بند ناچار تو را از آن بخواهند گسیخت
1 تا چند دلا تو در مقالت پیچی یک چند دگر در ره حالت پیچی
2 خلقان همه آلتند مپسند که تو صانع بگذاری و در آلت پیچی
1 گر عُجب زموقف دلت دور شود حج تو و عمرهٔ تو مبرور شود
2 یک وقفه طواف کعبهٔ امرش کن تا سعی تو در طواف مشکور شود
1 در باغ طلب اگر نباتی یابی هر لحظه ازو تازه نباتی یابی
2 خواهی که تو بی نفاذ ذاتی یابی بی مرگ بمیر تا حیاتی یابی
1 تا ظن نبری که هست این رشته دو تو یکتاست خود اصل و فرع بنگر نیکو
2 این اوست که پیداست به من لیکن او شک نیست که این جمله منم نیک بدو