1 آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت
2 از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است و کر و کور هر آن کس بشناخت
1 تا چند دلا تو در مقالت پیچی یک چند دگر در ره حالت پیچی
2 خلقان همه آلتند مپسند که تو صانع بگذاری و در آلت پیچی
1 در باغ طلب اگر نباتی یابی هر لحظه ازو تازه نباتی یابی
2 خواهی که تو بی نفاذ ذاتی یابی بی مرگ بمیر تا حیاتی یابی
1 بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی
2 سرمایهٔ هرچه هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ خود آگاه نئی
1 یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
2 تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه
1 ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم سرمایهٔ شادی شده از کان غمیم
2 پستیم و بلندیم و تمامیم و کمیم کس واقف از آن نیست که ما در چه دمیم
1 گر حکمت محض خواهی و علم اصول از لوح دلت بشوی این نقش فضول
2 گر بی تکرار علم حاصل نشود پس عَلمنی چراست در شأن رسول
1 در عالم کشف اگر گلی بنماییم صد نغمه چو بلبل به دمی بسراییم
2 گر ما سرِ صندوق صفا بگشاییم سلطانی تخت آسمان را شاییم
1 در دیدهٔ دل دیدهٔ دیگر دیدم وانگاه بدو لقای دلبر دیدم
2 ترک دو جهان بگفتم و ترک وجود چون روح شدم جمله مصوّر دیدم
1 ما خود ز ازل عاشق و مست آمده ایم شیدا و خراب و حق پرست آمده ایم
2 دستم چه زنی که در مُصاف غم تو بی پا و دل و دیده و دست آمده ایم