1 بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی
2 سرمایهٔ هرچه هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ خود آگاه نئی
1 فرزانهٔ سروران جهان بگزیند در عالم تن بقای جان بگزیند
2 غافل عیشی که حاصلش یک نفس است بر لذّت عیش جاودان بگزیند
1 دل نیست کز آتش غمت سوخته نیست یا جان که به تیر غم تو دوخته نیست
2 تن هست ولیکن ادب آموخته نیست زان است که شمع وصل افروخته نیست
1 در راهش اگر به نیکنامی برسی در بند زبان تا تو به کامی برسی
2 لبیک زاحرامگه صدق بزن کن سعی خود آنگه به مقامی برسی
1 خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر
2 سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو در سیل مَیُفت و بر سر پل بگذر
1 ای دل سررشتهٔ اَمَل کوته کن خود را زبد و نیک جهان آگه کن
2 اول قدمی به صدق اندر ره نه وانگاه حدیث رهروان کوته کن
1 تا بتوانی در صف مردان می باش در بزم طرب حریف سلطان می باش
2 در پردهٔ اسلام چه باشی کافر در پردهٔ کافری مسلمان می باش
1 چون آمده ای درین بیابان حاصل چون بی خبران مباش از خود غافل
2 گامی می زن به قدر طاعت منشین کاسوده و خفته در نیابد منزل
1 هر دل شده ای چهره به خون می شوید هر غمزده ای ترانه ای می گوید
2 در هر راهی که رهروی می پوید چون نیک نگه کنم تو را می جوید
1 دل در هوس تو چون بجنباند سر با باد هوای تو کرا ماند سر
2 گر هر نفسی سری بخواهند از من خاکش بر سر هرک بگرداند سر