1 جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید
2 عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است تا رهش بنماید
1 در عالم کشف اگر گلی بنماییم صد نغمه چو بلبل به دمی بسراییم
2 گر ما سرِ صندوق صفا بگشاییم سلطانی تخت آسمان را شاییم
1 در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد رخسار دلش به خار غم نخراشد
2 مخدوم از آن شدی که خادم بودی مخدوم بود کسی که خادم باشد
1 آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت
2 از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است و کر و کور هر آن کس بشناخت
1 گر کم کوشی به کار خود گر بسیار جز کردهٔ او برون مَیا از سر کار
2 بگذار تو اختیار و با خواجه بساز تو بنده ای و بنده نباشد مختار
1 اسرار طریقت نشود حل به سؤال نه نیز به در باختن حشمت و مال
2 تا خون نکنی دو دیده در پنجه سال هرگز ندهند راهت از قال به حال
1 چون دیدهٔ عقل راهرو بگشاید در ظلمت شب همی چراغش باید
2 چشم ارچه که روشن است از نور بصر جز شرع ره راست بد و ننماید
1 می دان که اگر او دمی آن تو شود کار دل تو به کام جان تو شود
2 خود را باشی تو را به خود باز هلد او را شو تا او همه آن تو شود
1 تا روی توم قبله شد ای جان و جهان از قبله خبر ندارم، از کعبه نشان
2 بی روی تو رو به کعبه کردن نتوان کان کعبهٔ صورت است و این قبلهٔ جان
1 تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه
2 خواهی که عزیز مصر باشی در جاه از عشق کمر ببند و از صدق کلاه