1 هر مرغ دلی که پر بدو باز کند در اوج هوای عشق پرواز کند
2 یک دم تو بدوز دیدهٔ خود از خود تا نور جلال دیده ات باز کند
1 هر دل شده ای چهره به خون می شوید هر غمزده ای ترانه ای می گوید
2 در هر راهی که رهروی می پوید چون نیک نگه کنم تو را می جوید
1 یک ذرّه غمش به صد جهان نتوان داد و اسرار بلاهاش به جان نتوان داد
2 اندر غم [او] سوختن و محو شدن ذوقی است کز آن ذوق نشان نتوان داد
1 در عشق هزار جان و دل بس نکند جان خود چه بود حدیث جان کس نکند
2 این راه کسی رود که در هر قدمی صد جان بدهد که روی وا پس نکند
1 سودای توم سر به جهان اندر داد نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد
2 سر در سر سودای تو خواهم کردن صد چون سر من فدای سودای تو باد
1 در راه طلب رسیده ای می باید دامن زجهان کشیده ای می باید
2 بینایی خویش را دوا کن ورنه عالم همه اوست دیده ای می باید
1 هر دل که به کوی دوست منزل دارد مقصود خود از دو کون حاصل دارد
2 از حلقهٔ خاص عشق آن کس باشد کاوچتر به زیر علَم دل دارد
1 لافی زدم ای دوست زراه پندار کز پای درآیم زغمت دست بدار
2 راه غم تو به پای من یافته نیست زنهار که من دروغ گفتم زنهار
1 دل در هوس تو چون بجنباند سر با باد هوای تو کرا ماند سر
2 گر هر نفسی سری بخواهند از من خاکش بر سر هرک بگرداند سر
1 خواهی که به سوی حضرتش یابی بار بردارم من از دل و جانت این بار
2 در راه طلب خاک کِه و مِه می باش شیخی و رئیسی و امیری بگذار