1 درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است
2 سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ سرگردانی است
1 ای آنک تو را امید آبادانی است آباد شدن در ره او ویرانی است
2 تا کی گویی که سرّ عشق او چیست سرمایهٔ این حدیث سرگردانی است
1 هر آبادی از غم او ویرانی است هر دانایی در ره او نادانی است
2 وآن کاو گوید که سرّ سرّش دانم چون در نگری هنوز سرگردانی است
1 آزار طلب مکن که طامات این است بگذار خرابی که خرابات این است
2 آن نیست کرامات که بار تو کشند بار همه کس کش که کرامات این است
1 آن را که زخود نماند با خود اثری است از خود زخودی و بیخودی بی خبری است
2 بر حلقهٔ خاص در شو ایرا که دری است از حلقهٔ خود چه حلقه بیرون دری است
1 هر مرد که او پای درین راه افشرد در شیشهٔ جام او چه صافی و چه دُرد
2 تا سر ننهی پای درین راه مِنه کاین راه به بی سری به سر شاید برد
1 قومی هستند کز کله موزه کنند قومی همه عمر در سر روزه کنند
2 قومی دگرند ازین همه نادرتر هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
1 اندر ره عشق یادگر سر ننهند یا در ره بهبود قدم در ننهند
2 تا سر نکنی چو شمع در آتش گم از نور تو را به سر بر افسر ننهند
1 مستان رهش تمام هشیار آیند از غایت بی سری کله دار آیند
2 پادار به رنج اگر چه سرگردانی سرگشته تر از من و تو بسیار آیند
1 چندان برو این ره که دوی برخیزد ور هست دوی به رهروی برخیزد
2 تو او نشوی ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو توی برخیزد