1 هر مرد که او پای درین راه افشرد در شیشهٔ جام او چه صافی و چه دُرد
2 تا سر ننهی پای درین راه مِنه کاین راه به بی سری به سر شاید برد
1 تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود بی صدق و صفا عیش مهنّا نشود
2 دنیا ندهی زدست و دین می طلبی این هر دو به یک جای مهیّا نشود
1 از راه صفا هر که نصیبی یابد هرگز به جواب هیچ بد نشتابد
2 هرگه که زقلّتین فزون گردد آب هر جا که کدورتی بود برتابد
1 هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت
2 دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی جز تو کست می نشناخت
1 روخانه برو که شاه ناگاه آید ناگاه آید برون آگاه آید
2 خرگاه وجود خود زخود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه آید
1 طعم وحدت بدین دو تویی بخشی پا بستهٔ بند و گفت و گویی بخشی
2 یک دل داری به صد هوس آلوده وانگه زصفا نصیب جوییِ بخشی
1 گر یک نفس آن جان و جهان بتوان دید عیش خوش و عمر جاودان بتوان دید
2 در آینهٔ رخش که روشن بادا گردم بزنی صورت جان بتوان دید
1 با صدق تو زخم همچو مرهم باشد با صدق مرا انده دل کم باشد
2 اندر ره حق اگر تو صادق باشی ملک دو جهان تو را مسلّم باشد
1 خوابی که ندیده ای تو تعبیر مکن حرفی که نخوانده ای تو تفسیر مکن
2 پیران حقیقت از تو معنی طلبند از دیده بگو، روایت از پیر مکن
1 سجاده به روی آب انداخته گیر خود را به نماز و روزه بگداخته گیر
2 چون حجرهٔ باطنت مصفّا نبود پر نقش و نگار گلخنی ساخته گیر