1 بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت در دامن حق اگر توانی آویخت
2 در هر چه تو را مراد باشد دل بند ناچار تو را از آن بخواهند گسیخت
1 خواهی که دم تو را مبارک دارند نام تو چو یاسین و تبارک دارند
2 خاک در او بوس که شاهان جهان از خاک در تو تاج تارک دارند
1 آن کن که توانگران گدای تو شوند صاحب نظران جمله برای تو شوند
2 بر خاک درش چو سر نهی از سر صدق هر جا که سری است خاک پای تو شوند
1 در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد رخسار دلش به خار غم نخراشد
2 مخدوم از آن شدی که خادم بودی مخدوم بود کسی که خادم باشد
1 با صدق اگر دل تو همره گردد از معرفت دو عالم آگه گردد
2 گردِ در حق گردِ اگر می خواهی تا با تو غم دراز کوته گردد
1 گر بد داند و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عَفو او داند
2 تا زنده ام از وفا نگردانم روی من بر سر آنم آن او او داند
1 می دان که اگر او دمی آن تو شود کار دل تو به کام جان تو شود
2 خود را باشی تو را به خود باز هلد او را شو تا او همه آن تو شود
1 گر کم کوشی به کار خود گر بسیار جز کردهٔ او برون مَیا از سر کار
2 بگذار تو اختیار و با خواجه بساز تو بنده ای و بنده نباشد مختار
1 چون از در او هیچ مرا نیست گزیر ای دل درِ او گیرو در آن درگه میر
2 زنهار ازو بادگری روی مکن ما را درِ او بس مَه امیر و مَه وزیر
1 او را به کف آور کم اینها همه گیر کز جمله گزیر است وزو نیست گزیر
2 خود رابی او امیر عالم شده گیر هم او گوید تو را که ای میر بمیر