1 چون دیدهٔ عقل راهرو بگشاید در ظلمت شب همی چراغش باید
2 چشم ارچه که روشن است از نور بصر جز شرع ره راست بد و ننماید
1 از عقل مجرّد به دوایی نرسی بی شرع به برگی و نوایی نرسی
2 شرع است که آن تو را رساند به خدا ورنی تو بدین عقل به جایی نرسی
1 چون ما به هوای طبع و عادت گرویم بی شرع ز عقل این سخن کی شنویم
2 چون عقل درین واقعه سرگردان است آن اولی تر که از پی شرع رویم
1 زان پیش که از جمله فرو مانی فرد آن کن که نبایدت پشیمانی خورد
2 امروز بکن که می توانی کاری فردا چه کُنی که هیچ نتوانی کرد
1 گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود و آن چیز که خیر تُست او آن فرمود
2 سبحان چو تو را حساب خواهد کردن شاید گفتن تو را که سلطان فرمود
1 در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار
2 از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی به که بگویی صد بار
1 گر مایهٔ همّت است در گوهر تو الّا به خدا فرو نیاید سر تو
2 گردِ در حق طواف کن از سر صدق تا کعبه کند طواف گردِ در تو
1 جز با تو حوالتت نباشد فردا جز فعل تو آلتت نباشد فردا
2 بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز آن کن که خجالتت نباشد فردا
1 زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست این عقل عقیله از کجا درخور ماست
2 مادام که خاک در او افسر ماست سلطان همه جهان گدای در ماست
1 در غمکدهٔ بندگیت شادیهاست آن را که زبندگیت آزادیهاست
2 شاگرد هوس نداند این معنی را در دانش این واقعه اُستادیهاست