1 تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی
2 در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از خود بنرستی نرسی
1 گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم ور ننوازی چاکر معزول توَم
2 با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که بهر دو حال مشغول توَم
1 کار ارچه به من نیست ولی بی من نیست فاعل جان است و فعل جان بی تن نیست
2 در ظلمت تن چراغ باید جان را عقل ارچه چراغ است و به خود روشن نیست
1 در راه خرد امین و طرار یکی است واندر پس پرده سرّ و اسرار یکی است
2 سلطان و گدا و بت پرست و کافر آنجا که حقیقت است هِرچار یکی است
1 دل را دیدم شیفته در راه هوس وز غایت غم نه پیش می دید و نه پس
2 گفتم که تو را خلق چنین عاجز کرد درگاه خدا گزین کزین درگه بس
1 این مردمک دیده سحرگه برخاست برخاست صَلای عاشقان از چپ و راست
2 گفتم که تیمم کنم از خاک درش دل گفت که غسل کن کنار دریاست
1 رو در پی درد او که درمان گردی گر جز در او زنی پشیمان گردی
2 تاج سر دیگران نیرزد خاکی خاک در او باش که سلطان گردی
1 عقل آن باشد که شرع را برتابد بی رهبر شرع عقل گمره یابد
2 عقل است چو خانه شرع چون روزن او روزن باید که روشنی در تابد
1 گر تو به سر راه خرد وانرسی در درد بمیری به مداوا نرسی
2 هر شب گویی که توبه فردا بکنم توبه که کند گر تو به فردا نَرسی
1 در راه طلب دلیل باید نه دلال در عالم عشق میل باید نه ملال
2 سر در سر یار کن [همی] در همه حال صل من تهوی و لا تبال العذّال