1 دُرّی است ثمین که آن به سفتن ناید سرّی است نهان که آن به گفتن ناید
2 جان ده که مگر ازو بیابی بویی کاین کار به خوردن و به خفتن ناید
1 در دیدهٔ دیده ام تویی بینایی در لفظ و عبارتم تویی مبنایی
2 در هر قدمم راه تو می بنمایی ای من تو شده تو من چه می فرمایی
1 زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش غافل منشین و گم مکن عمر به لاش
2 خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش با خود می باش و با خود البتّه مباش
1 پرسیدم از آن کسی که برهان داند آن کیست که او حقیقت جان داند
2 خوش خوش به جواب گفت کای صفرایی آن منطق طیر است سلیمان داند
1 یا رب مگذارم اینچنین بی حاصل نه دین به سلامت و نه دنیا حاصل
2 بنمای رهی کزو میسّر گردد بی منّت دعوی همه معنی حاصل
1 تا برد به غارت غمت از من دل و دین با هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین
2 دنیا و دلی داشتم و جان و تنی هر چار تو داری زکه ترسم پس ازین
1 این راز درونی مشمر کاری خُرد کاینجای نه صاف می گذارند نه دُرد
2 دنیا داری و عاقبت خواهی بُرد این به باشد چو عاقبت خواهی مُرد
1 از عشق تو هر لحظه فغان در بندم بیم است که شوری به جهان در بندم
2 یا رب تو مرا به لطف توفیقی ده تا باز کنم چشم و زبان در بندم
1 بنیاد دل ما غم تو ویران کرد ما را هوس عشق تو سرگردان کرد
2 زآنجا که تویی مگر که لطفی بکنی پیداست کز اینجا که منم چه توان کرد
1 توفیق کسی را که موافق باشد حالش همه با عشق مطابق باشد
2 یا رب تو مرا اگر نیم لایق عشق در کار کسی کن تو که عاشق باشد