1 یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار غم را به من فکنده ارزانی دار
2 تاج و کمر و تخت به سلطان دادی درویشی را به بنده ارزانی دار
1 تا بتوانم به ترک غمها سازم گر بگریزم من از غمت ناسازم
2 گفتی غم من به پای تو تاخته نیست گو پای مباش من زسر پا سازم
1 نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
2 با چرخ مکن حواله کاندر ره دین چرخ از تو هزار بار سرگشته تر است
1 چون کار به جدّ و جهد ما برناید دلتنگ مشو که آنچنان می باید
2 چون نور فرا رسد چنان بگشاید کز دامن صبح روز روشن زاید
1 ای از کرم تو خلق را امن و امان در قبضهٔ قدرت تو عاجز دل و جان
2 ما را تو زهر چه آن نشاید برهان وانگاه به هر چه آن بباید برسان
1 ای از ره لطف راعی هر رَمه تو مقصود جهانیان زهر دمدمه تو
2 جز تو همه هر چه هست تشویش ره است ما را زهمه باز رهان ای همه تو
1 چون قطرهٔ مهر او چکیدن گیرد دل جامهٔ عافیت دریدن گیرد
2 چون باد عنایتش وزیدن گیرد اسباب بلا زمن بریدن گیرد
1 جز در غم تو شادی من نفزاید جز در طلبت جان و دلم ناساید
2 خاک در تو چو سرمه در چشم کشم ملک دو جهان به چشمم اندر ناید
1 انصاف همی دهم که بس بی کارم عمری است که عمری به زیان می آرم
2 هنگام رحیل آمد و من بی حاصل نه بدرقه ای نه زاد راهی دارم
1 آنها که همی دهند نادیده نشان در کوی تحیرّند و در بحر گمان
2 چیزی است نهان ز دیدهٔ آدمیان و آنها که ندیده اند شادند زیان