آن راهزنان که از اوحدالدین کرمانی رباعی 229
1. آن راهزنان که راه ناگه بزنند
ره بر دل مردمان آگه بزنند
...
1. آن راهزنان که راه ناگه بزنند
ره بر دل مردمان آگه بزنند
...
1. انعام تو هر گرسنه را می پرورد
هر تشنه زجوی فضلت آبی می خورد
...
1. دم با که زنم کنون که همدم بنماند
دل ریش شد و امید مرهم بنماند
...
1. من در پی عشق تو چه پویم که کیم
وصلت به کدام مایه جویم که کیم
...
1. در عشق زهمنشین بد می ترسم
یعنی که ز مرد بی خرد می ترسم
...
1. بی روی تو خونابه چکاند چشمم
کاری به جز از گریه نداند چشمم
...
1. نی همچو منت به عمر یاری خیزد
یاری چو منت به روزگاری خیزد
...
1. او را که همه ملک جهان بس نبود
می دان به یقین کز هرِ خس نبود
...
1. گر کس دارد زنیک و بد خواه امید
شاید که من از تو دارم ای ماه امید
...
1. دستی نه که از دل گرهی برگیرد
پایی نه که بار گنهی برگیرد
...
1. تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
...
1. ای دل طمع وصل به بیهوده مدار
کز دوست جز او نیست کسی برخوردار
...