روزت بستودم و از اوحدالدین کرمانی رباعی 181
1. روزت بستودم و نمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم
1. روزت بستودم و نمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم
1. آنها که همی دهند نادیده نشان
در کوی تحیرّند و در بحر گمان
1. قومی به گمان فتاده اندر ره دین
قومی دگر اوفتاده در راه یقین
1. در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین
کاین نور حقیقت است و انوار یقین
1. تا با خودم از هر دو جهان بیرونم
چون بی خودم از هر دو جهان افزونم
1. شبهای دراز با غمت می سازم
پوشیده چنانک کس نداند رازم
1. ای دل تو درین واقعه دمسازی کن
وای جان به موافقت سراندازی کن
1. هر دل نبود قابل اسرار خدا
در هر گوشی نگنجد اسرار خدا
1. آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را زیقین خبر ندادند و شدند
1. مردان چو حدیث وصل جانان شنوند
ار زنده بمانند زنقصان شنوند
1. دُرّی است ثمین که آن به سفتن ناید
سرّی است نهان که آن به گفتن ناید
1. تا خواجه زنور خویش منفک نشود
در عالم اهل دیده بی شک نشود