1 هر کس که در بهار بصحرا برون رود عیش آنگهی کند که بذوق جنون رود
2 عارف بخار وگل چو بینید بروی دوست روزی دری گشاید و بیخود درون رود
3 هربامجوی بر اثر عشق روکه گل رویش بمطلب است ولی واژگون رود
4 سرچشمه تراوش دشنام همت است هر ماجرا که بر سر دنیای دون رود
1 خوبان شهر بین که درین مسکن من اند گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
2 آنها که آهوان حرم را کنند صید در آرزوی ناوک صید افکن من اند
3 منمای زاهدا در اهل ندامتم آنانکه رهبرند ترا رهزن من اند
4 امشب که روی خلوتم از شمع روی توست خورشید و مه وظیفه خور روزن من اند
1 گر خدا یار دلنواز نداد بنوازش مرا نیاز نداد
2 آنکه خوی پلنگ داد مرا دل و طبع زمانه ساز نداد
3 در دم افزود روز گونه وصل که سزای شب دراز نداد
4 چون بخود دوست داریم که فلک یک نشیب مرا فراز نداد
1 تا بکی عمر بافسوس و جهالت برود نشأه باده بتاراج ملامت برود
2 بخت بد را خجل از پرسش باطل چکنم بهتر آنست که عمرم ببطالت برود
3 زاهد از کعبه عنان تافته می آید لیک چون طمع داشت که خضرش بدلالت برود
4 رهرو کعبه که دیر است حوالتگاهش برود لیک زدنبال حوالت برود
1 سرا پای وجودم وزمحبت حال دل دارد ز ذوق درد بیرونم درون را مشتعل دارد
2 فغان از جلوه حسنی که دلهای شهیدانرا زننگ آرمیدنهاست حیرانی خجل دارد
3 گل امید ما را آفت پژمردگی نبود که باغ آرزوی ما هوائی معتدل دارد
4 بعهد حسن او گاه تبسم بینی از دلها که گوئی مرده صد ساله درسینه دل دارد
1 اگر چه راه بعیب تو کس عیان نبرد گمان مبر که بعیب تو کس گمان نبرد
2 زمکر نفس حذرکن که هیچ کس حرفی نیاورد که دوصدگوهر از میان نبرد
3 ترحمی که بستر فتاده چشمه هور چنانکه برگ گلش گر زنند جان نبرد
4 جهان مهر و وفا را فدا شوم که درو کنی کمان عداوت آسمان نبرد
1 چند بی بهره شود دیده گریانی چند زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
2 گلرخان محنت نایاب بیابند مگر یکنفس چاک به بینند گریبانی چند
3 آنکه آماده کند پرده ما کرده گناه کی درد پرده از کرده پشیمانی چند
4 کبریای تو برانم که نیارد بنظر مشتی آلوده و آلایش دامانی چند
1 زبهر داغ که مستان علاج می طلبند که جام می شکنند و زجاج می طلبند
2 فروغ مشعله شمع راه تیره دلان چراغ در دل شبهای واج می طلبند
3 شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند زهم هنوز نهان تخت و تاج می طلبند
4 مباد لذت بیماری دل آنان را که اعتدال زبهر مزاج می طلبند
1 تا بود سراسیمه دلم دربدری بود انشدیشه دل خانگی و دل سفری بود
2 هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت کارم همه در کاسه صاحب نظری بود
3 با آنکه نمیداد امان سیلی فقرم دائم سرمن در هوس تاجوری بود
4 هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت گر قطره و گردجله سرشکم جگری بود
1 مدعی بار ملول است و بلائی دارد در کف آینه اندیشه نمائی دارد
2 پرده دل بکن آرامگه شاهد وصل زانکه هر پرده نشین پرده گشائی دارد
3 شرف کعبه گر از سجده ارباب ریاست گوشه بتکده هم ناصیه سائی دارد
4 رهرو عشق بپایان نبرد پی لیکن جوشش قافله و بانگ درائی دارد