1 کو عشق که در غمزدگی نام بر آرم نامی بمراد دل ناکام برآرم
2 بدخوی شوم روزی و این جان غم اندیش از غمکده سینه بدنام برآرم
3 سر رشته زنار جهانی بکف آید یک رشته گر از پرده اسلام برآرم
4 گر روشنی را ز برون افکنم از دل خورشید فلک را بسر بام برآرم
1 ما جام درد بادف و نی کم کشیده ایم دایم قدح نهفته زمحرم کشیده ایم
2 دامن زجام می بکش ای محتسب که ما جام و سبو زچشمه زمزم کشیده ایم
3 دانسته ایم تلخی عیش و گذشته ایم تا خویش را بحلقه ماتم کشیده ایم
4 ناسور گشته زخم و نمک را چه میکنیم ما انتقام خویش زمرهم کشیده ایم
1 تا تیغ بکف یابی بر نفس دو دستی زن تا سنگ بدست آید بر شیشه هستی زن
2 چون مرغ چمن تا کی برآب و هوا کوشی پروانه صفت خود را برشعله پرستی زن
3 اندوه مسلط کن بر شادی دون فطرت شمشیر بلندی را بر تارک پستی زن
4 نادیده عدم خامی در زن بوجود آتش چون سیر عدم کردی بازآ در هستی زن
1 ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
2 جزو قیمت نیم اما به قناعت شادم کآنچه محصول زمینست و زمان این همه نیست
3 باغبان را از عشوه گل دل بگرفت ورنه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
4 آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز دل قوی دارکه دستان جهان این همه نیست
1 بشرح غم نفس را ریش کردیم درون را عافیت اندیش کردیم
2 طمع بردیم چندان بر در عشق که از درد غمش درویش کردیم
3 اگر رفتیم در جنت مکن عیب که اول درد و غم را پیش کردیم
4 جنون با ما نکرد این تیغ بازی که ما با عقل دور اندیش کردیم
1 دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
2 زبیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم زحیرت آشنا گشتم زخود بیگانه شان کردم
3 ز سوز مهوشان از درد چندان سوختم خود را که بر شمع مزار خویشتن پروانه شان کردم
4 سبوها دوش در مستی شکستم لیک یکیک را دگر برچیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
1 ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم چو سلطان محبت ملک آبادان نمیخواهم
2 کسی تا کی پریشان جنبش و سر درهوا باشد دگر یار جنونم عقل سرگردان نمیخواهم
3 نه داغ تازه میخارد نه زخم کهنه می کاود بده یارب دلی کاین صورت بیجان نمیخواهم
4 به تسکین دل غم دوستم ناصح چه میگوئی اگر شیون ندانی این زدن دستان نمیخواهم
1 بگاه جلوه از آن تافت روی زیبا را که جان ز شرم نماند درآستین مارا
2 نظر بحال دل آن پر غرور نگشاید که سیر دیده نه بیند متاع یغما را
3 امید مغفرتت بس مرا که هم امروز که می کشند غمت انتقام فردا را
4 باین جمال چو آئی برون به معجز عشق زکام خلق برم لذت تماشا را
1 هر کس که در بهار بصحرا برون رود عیش آنگهی کند که بذوق جنون رود
2 عارف بخار وگل چو بینید بروی دوست روزی دری گشاید و بیخود درون رود
3 هربامجوی بر اثر عشق روکه گل رویش بمطلب است ولی واژگون رود
4 سرچشمه تراوش دشنام همت است هر ماجرا که بر سر دنیای دون رود
1 آنرا که مراد حال باشد کی رغبت قیل و قال باشد
2 آن جرعه که در دشکوه دارد در ساغر من زلال باشد
3 از شغل غمی که گفتنی نیست گویم بتو گر مجال باشد
4 هر نقش که در بهشت بینم در کارگه خیال باشد