هر کس که در بهار بصحرا از عرفی شیرازی مثنوی 59
1. هر کس که در بهار بصحرا برون رود
عیش آنگهی کند که بذوق جنون رود
1. هر کس که در بهار بصحرا برون رود
عیش آنگهی کند که بذوق جنون رود
1. خوبان شهر بین که درین مسکن من اند
گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
1. گر خدا یار دلنواز نداد
بنوازش مرا نیاز نداد
1. تا بکی عمر بافسوس و جهالت برود
نشأه باده بتاراج ملامت برود
1. سرا پای وجودم وزمحبت حال دل دارد
ز ذوق درد بیرونم درون را مشتعل دارد
1. اگر چه راه بعیب تو کس عیان نبرد
گمان مبر که بعیب تو کس گمان نبرد
1. چند بی بهره شود دیده گریانی چند
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
1. زبهر داغ که مستان علاج می طلبند
که جام می شکنند و زجاج می طلبند
1. تا بود سراسیمه دلم دربدری بود
انشدیشه دل خانگی و دل سفری بود
1. مدعی بار ملول است و بلائی دارد
در کف آینه اندیشه نمائی دارد
1. گردل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
1. هرکرا نشاه غیرت بسلامت باید
در مصاف غم دل تاب اقامت باید