لطفت گهر عتاب بشکست از عرفی شیرازی مثنوی 47
1. لطفت گهر عتاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
1. لطفت گهر عتاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
1. هزار حسن عبادت ز زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
1. زو چه میخواهی دلاگر نازوا استنغناست هست
بیوفا تنهاست دارو رنجش بیجاست هست
1. بیدادگر روی تو اندازه راز است
این رشته بانگشت نه پیچی که دراز است
1. بیا که در چمن انتظار آب نماند
جمال شاهد امید در نقاب نماند
1. بنازم شیشه می را که خوش مستانه میگرید
سری خم کرده و در دامن پیمانه میگرید
1. عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد
اهل دل باشم و ایمان زمیان گم باشد
1. ز صورت بلبل اندر بوستان فرزانه میگرید
جنون مست از نوای جغد در ویرانه میگرید
1. کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
نه عیب خودپرستی هر زمان بر مرد و زن گیرد
1. زننگ عافیت بازم دل شرمنده میسوزد
نه از دل گریه میجوشد نه برلب خنده میسوزد
1. چه پرسیم که بجانت هوای ما چه کند
در آن چمن که گل آتش بود صبا چه کند
1. دل خانه درین عالم بیگانه نگیرد
قاصد بدیاری که رودخانه نگیرد