1 ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
2 جزو قیمت نیم اما به قناعت شادم کآنچه محصول زمینست و زمان این همه نیست
3 باغبان را از عشوه گل دل بگرفت ورنه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
4 آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز دل قوی دارکه دستان جهان این همه نیست
1 شکستن دل ما کار زور بازو نیست هلاک اهل وفا جز بنوش دارو نیست
2 بعیب جوئی مجنون بدم ولی گویم خوشا دلی که تسلی بچشم آهو نیست
3 چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست وگرنه نیست سخن در جهان که خود رو نیست
4 علاج زخم نه بازوی چاره خواست کند سرم که همدم درد است بار زانو نیست
1 تنها نه دلم باده نابش همه خونست مغز قلم و مغز کتابش همه خونست
2 دلها شکند وز دل من یاد نیارد چون بشکند این خم که شرابش همه خونست
3 از سوز دل ما بشکن توبه که این نیست آن می که چنین کرده خرابش همه خونست
4 عرفی نکنی ترک دل ریش چکیدن کان میوه طوبی است که آبش همه خونست
1 گر بدیرم طلبد مغبچه حور سرشت بیم دوزخ برم از یاد چو امید بهشت
2 نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت ورنه این رشته همانست که بیرنگ سرشت
3 عشرت رفته مجو باز که دهقان فلک تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
4 ساغر می چو دهی بوسه زپی نیز بده بندامت به کشم گر بکنندم به بهشت
1 کسی که بر اثر مدعای خویشتن است کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
2 کسی که مایه امکان و شان مطلب دید اگر ملول نشیند بجای خویشتن است
3 چنان زفیض قناعت بعیش مشغولم که نفس کام طلب در غذای خویشتن است
4 هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول هنوز امت اندیشهای خویشتن است
1 از نور یار چون نفسم خانه روشنست بیرون برید شمع که کاشانه روشنست
2 نازم بفیض عشق که در خانقاه و دیر چشم و چراغ شمع به پروانه روشنست
3 از حسن دوست دمبدم اسرار گفتن است هر چند قدر گوهر یکدانه روشنست
4 صد شمع سوختم که خرد بیش بردمد پنداشتم که دیده فرزانه روشنست
1 دورم از کوی تو جا در زیر خاکم بهتر است زندگی تلخست با حرمان هلاکم بهتر است
2 من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود جان مرهم پرجراحت برگ تاکم بهتر است
3 گربکشتی از فراقم سوختی منت منه من که در دوزخ بزندان هلاکم بهتر است
4 ره بامیدم مده عرفی که بی باکم بسی من صلاح خویش دانم ترسناکم بهتر است
1 اصلاح پریشانیم اندازه کس نیست اجزای مرا نسبت شیرازه کس نیست
2 سلمی طلبی چشم قدم شو که در این دشت غماز جرس همره جمازه کس نیست
3 ماشیونیان نغمه ندانیم که ما را گوشی است که بر نغمه و آوازه کس نیست
4 مائیم وکهن برگ و بر باغچه عشق چشم دل ما بر ثمر تازه کس نیست
1 لطفت گهر عتاب بشکست دل رایت اضطراب بشکست
2 بدمست من آستین برافشاند پیمانه آفتاب بشکست
3 زلفت بجهان فکنده آشوب در دیده فتنه خواب بشکست
4 پیغام وصال در دماغم صد شیشه پرگلاب بشکست
1 هزار حسن عبادت ز زشتی عمل است متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
2 یکیست نقد حکیمان و حسن نادانان هر آنچه در کتب حکمت است در مثل است
3 کسی که گشته بتقلید آدمی سیرت نه آدمیست همان بازآدمی بدل است
4 بجنگ زاهد و صوفی خوشم بگلشن او میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است