صبح گدا و شام زخورشید از عرفی شیرازی مثنوی 35
1. صبح گدا و شام زخورشید روشن است
گر قادری به بخش چراغی بشام ما
1. صبح گدا و شام زخورشید روشن است
گر قادری به بخش چراغی بشام ما
1. ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت
وینهم قبول کن که بجان دوستدارمت
1. منزلگه دلها همه کاشانه عشق است
هرجا که دلی گمشده در خانه عشق است
1. بخت جم وکاووس عنانش بکف تست
پیش آمدن از بخت کشش از طرف تست
1. ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست
عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
1. شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جز بنوش دارو نیست
1. تنها نه دلم باده نابش همه خونست
مغز قلم و مغز کتابش همه خونست
1. گر بدیرم طلبد مغبچه حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد چو امید بهشت
1. کسی که بر اثر مدعای خویشتن است
کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
1. از نور یار چون نفسم خانه روشنست
بیرون برید شمع که کاشانه روشنست
1. دورم از کوی تو جا در زیر خاکم بهتر است
زندگی تلخست با حرمان هلاکم بهتر است
1. اصلاح پریشانیم اندازه کس نیست
اجزای مرا نسبت شیرازه کس نیست