1 از باغ چنان رخت ببستیم و گذشتیم شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
2 دامن کش ما بود فریب غم ناموس زین کشمکش بیهده رستیم وگذشتیم
3 هر گه که بما راحتیان راه گرفتند لختی دل آن طائفه خستیم وگذشتیم
4 پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت خود را بدل سوخته بستیم وگذشتیم
1 هرکرا نشاه غیرت بسلامت باید در مصاف غم دل تاب اقامت باید
2 همت اندوه شدن باید اگر مرد غمی نه دعای غم و نفرین سلامت باید
3 جگر تشنه و فرسودگی پای کجاست گر کنی طی ره عشق علامت باید
4 تا نظر باز کنی جلوه کند دوست ولی تا تو بیدار شوی صور قیامت باید
1 دلم در کعبه رو کرد و همت جوید از دلها که خواهد ماندش از پی کعبهها در طی منزلها
2 تو افلاطون ولی اندیشه را چین بر جبین مفکن در آن وادی که جز حیرت ندانی حل مشکلها
3 مثالی گویمت عامیصفت بردار از آن نقشی جمال کعبه نتوان دید طی ناکرده منزلها
4 اگر با میر محمل رمزی از دیر مغان گویم جرس بگشاید و ناقوس بربندد به محملها
1 گفتم نکنم زکین فراموش در حشر مکن همین فراموش
2 کو زخم کرشمه که از ذوق بر لب شود آفرین فراموش
3 خون جوش نمی زند ز خاکم از کشته مکن چنین فراموش
4 صیدی گذرد که از خراشی صیاد کند کمین فراموش
1 تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود گوشه دامن ما وقف میان خواهد بود
2 می نمودند ملایک بازل عشق بهم کین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
3 گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق صورت ناصیه برخاک عیان خواهد بود
4 جز ببازار قیامت دل پرخون زنهار مفروشید که این جنس گران خواهد بود
1 دل خانه درین عالم بیگانه نگیرد قاصد بدیاری که رودخانه نگیرد
2 دل خوش کن مردان خرابات بود عشق عشاق در کعبه و بتخانه نگیرد
3 معنی بدلم باز شد اما بزبانم این گنج روان جای بویرانه نگیرد
4 بگشا لب میگون که لب شهد فروشم آفاق بشیرینی افسانه نگیرد
1 بردیم ز کویش دم سردی وگذشتیم سودی بران در رخ زردی وگذشتیم
2 یاران بستادند که این جلوه گه کیست ما سرمه گرفتیم ز گردی وگذشتیم
3 هرگه که ره ما بیکی راه رو افتاد دیدیم چو خود بیهده گردی و گذشتیم
4 چون باد صبا روی بهر سو که نهادیم چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
1 صد پرده تصور باطل شکافتیم تا اندکی معامله دل شکافتیم
2 نوری نداشت غمکده حسن از دریچه باف روزی بآن دریچه مقابل شکافتیم
3 آن کشته ایم کز اثر نوحه های خویش صد بار جامه در بر قاتل شکافتیم
4 در جست و جوی لذت زخم نهان تو هر موی کشتگان ترا دل شکافتیم
1 زو چه میخواهی دلاگر نازوا استنغناست هست بیوفا تنهاست دارو رنجش بیجاست هست
2 ایکه گوئی با اسیران شیوه های او چهاست ناز هست و عشوه هست و هر چه رادارست هست
3 حال ما آن نازنین گرچه بداند نیست لیک هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست هست
4 چون فروزی عالمی راوه چه کم دار زحسن چهره زیباست داری قامت رعناست هست
1 در آتش آمدیم و فغانی نداشتیم بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم
2 صد شیوه یافتیم زمعشوق روز وصل وز بهر نیم شیوه بیانی نداشتیم
3 صدره بدیر وکعبه قدم رفت هیچگاه دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم
4 در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد لیک در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم